قرار بود با انقلاب اسلامی در ایران، شاه و دورهاش فراموش بشود. “طاغوتزدایی” از همه چیز و همه جا از همان روزهای نخست بعد از انقلاب آغاز شد. سوراخ کردن اسکناس و تغییر نام اماکن و خیابان ها به کنار، کار به آنجا رسید که نام کرمانشاه را به دلیل ترکیب “شاه دار” برای مدتی به باختران تغییر دادند. شاهنامه خواندن اثر جاویدان فردوسی برای برخی مقامات تازه دلچسب نبود و چند ده مثال دیگر. اما چهل سال بعد از انقلابی که به نظام پادشاهی در ایران خاتمه داد، هنوز “زمان شاه” بر سر زبانهاست و بخشی از واقعیت سیاسی ایران. همچنان از او، چه مثبت و چه منفی، یاد میشود و مقایسه عملکرد او با حاکمان فعلی ادامه دارد.
فرح پهلوی که بیست سال همسر محمدرضا پهلوی بوده، چهل سال است که دست اولترین روایات را از دورانی میدهد که به ویژه در میان تبلیغات رسانههای داخل ایران “مخدوش” شده است. شهبانو فرح، شاید روزنهای یکتا باشد به زندگی خصوصی محمدرضا شاه پهلوی فرای از کارنامه سیاسی او. این مطلب بر اساس چندین گفتگو که با واپسین شهبانوی ایران انجام دادهام و همینطور با نقل قول از روایت خاطرات او در کتابش کهن دیارا تنظیم شده است. از اولین تا آخرین دیدار فرح پهلوی با همسرش، شاه ایران.
روزی که او را برای اولین بار دیدم
بیش از هفتاد و دو سال از اولین باری که شهبانو فرح برای نخستین بار شاه را دید میگذرد. یک نظر دیداری در میانه دهه بیست خورشیدی وقتی فرح کوچک مدرسه میرفت و شاه سرمست از یکی از نخستین پیروزیهایش بر مسند قدرت. او میگوید: “نخستین تصویری که از پادشاه جوان در ذهن دارم مربوط به سال ۱۳۲۵است. محمدرضا شاه که پنج سال بود به سلطنت رسیده بود توانست با کمک سیاستمدار کاردان، قوام السلطنه که هم پادشاه و هم افکار عمومی از او حمایت می کردند استالین را به اجرای قول خود وادار کند و بدین سان در تاریخ ۲۰ اردیبهشت ۱۳۲۵ ارتش شوری، شمال ایران به جز آذربایجان را ترک کرد و آذربایجان اعلام خود مختاری کرده بود. سرانجام ارتش ایران توانست در ۲۱ آذر ۱۳۲۵ وارد آذربایجان شود و تبریز را آزاد کند. خانواده ما از شادی در پوست خود نمی گنجیدند. هنگامی که خبر شدیم پادشاه در بازگشت از آذربایجان از مرکز تهران هم میگذرد مردم به خیابانها ریختند. شاه میبایست از خیابانی که کوچه ما در آن بود بگذرد و ما بر بام گاراژی که در آن نزدیکی بود به تماشا رفتیم. عاقبت شاه در میان جمعیت ظاهر شد. برای من که کودکی ۸ ساله بودم، منظره حیرتآوری بود.”
دیدار اصلی اما دوازده سال و اندی بعد از آن بهار است. فرح دیبا که دانشجوی جوان معماری در پاریس است خبر دار میشود که پادشاه ایران قصد جدایی از همسرش، ملکه ثریا، دارد. روزنامهها مینوشتند که شاه برای ازدواج در جستجوی دختری جوان است. از آن پس همین میشود موضوع شوخی و خنده هم دورهایهای غیر ایرانی فرح جوان با او.
هنوز خاطره این روزهای به گفته خودش شاد را به یاد میآورد: “آنها میگفتند تو که زیبا هستی، چرا شاه با تو ازدواج نکند؟ من هم به شوخی میگفتم برایش نامهای بنویسید. میرمن، دوست دختر افغانم که با هم در پاریس بودیم یک بار از سفر اسپانیا برایم کارت پستالی امضا کرده بود و به شوخی نوشته بود فرح دیبا = فرح پهلوی و به این ترتیب هنوز خبری نشده، نام من را با خاندان سلطنت همراه کرده بود. این کارت را هنوزدارم. چند ماه بعد پادشاه برای دیدار رسمی به فرانسه آمده بودند و چنان که معمول بود بنا شد تا سفارت ایران چند نفر از ایرانیها برای ملاقات با ایشان دعوت کند که من هم از منتخبین بودم. آن روز را خوب به خاطر دارم چون همان شب هم دیدار را برای مادرم در نامهای نوشتم: شاه چقدر دوستداشتنی است. موهایش تقریبا سفید شده و چشمانی محزون دارد. نمی دانی چقدر از دیدن او خوشحال شدم ولی مطابق معمول دانشجویان چنان اطراف او را گرفته بودند که من با پاشنههای هفتسانتی به زحمت او را دیدم. وابسته فرهنگی دستم را گرفت تا جلو بیایم و معرفی بشوم. یکی از افرادی که در جلسه حاضر بود بعدا به من گفت که وقتی از سالن خارج میشدم او من را با چشمانش دنبال کرد.”
در تابستان همان سال، او برای تعطیلات به ایران میرود و قصد میکند تا هر طور شده بورس تحصیلی بگیرد. آن موقعها، داماد “خوش مشرب و معاشرتی” شاه، اردشیر زاهدی، مسیول امور دانشجویان در خارج از کشوراست. اسفندیار دیبا، عموی فرح که نظامی و آجودان شاه بود اردشیر زاهدی را از نزدیک میشناخت و ترتیب ملاقاتی میان آن دو را فراهم میکند.
این دیدار سرنوشت آن دانشجوی معماری جوان را برای همیشه تغییر داد. وصف چند ماه “رومانتیک” بعدش را تنها باید از زبان “معشوقه” داستان شنید. تصویری کمتر دیده و شنیده شدهای از شاه خصوصا در رسانههای امروز ایران.
فرح پهلوی میگوید: “آقای زاهدی بعد از آن دیدار و پرسش درباره کارهایم گفت که مایل است من را به همسرش، شاهدخت شهناز (دختر ارشد محمدرضا شاه پهلوی از ملکه فوزیه) معرفی کند. دیدار در خانه آنها در حصارک در شمال شمیران اتفاق افتاد. در میانه دیدار صدای رفت و آمد شنیدم و ناگهان در باز شد و پادشاه وارد شد. او بسیار خندان بود. آنقدر با خوشرویی و گرمی با من شروع به صحبت کرد که فوری موقعیت را فراموش کردم. بعد از چندی که هنوز در تهران بودم، بار دیگر به منزل شاهدخت شهناز دعوت شدم و بار دیگر شاه را آنجا یافتم. رابطه ما بدانجا رسید که او گاه به گاه من را با اتوموبیل خودش به گردش میبرد. یک بار هم برای پرواز با یک جت کوچک رفتیم ( که به دلیل نقص فنی چرخهایش باز نشد و خطر مرگ وجود داشت). حتی یک بار هم از من دعوت کردند تا در چله گرم تابستان تهران برای شنا به استخر کاخ بروم. دیگر میدانستم که رابطهام با اعلیحضرت در حال تغییر است. با خودم فکر کردم لابد شاه میخواهد شکل بدنم را ببیند”.
تابستان به سرعت میگذرد اما بعد از چند بار دید و بازدید، برای مدت چند هفته از شاه خبری نشد. زمان بازشدن دانشگاهها و بازگشت به پاریس نزدیک میشود. در دل دختر جوان محبوب شاه، بلوایی برپاست. او میگوید که در این چند روز سکوت بیش از همیشه دریافته که شیفته شاه شده است: ” از خودم میپرسیدم اگر او جای مهمی در زندگی من باز کرده، دلیل نبود بر این که او نیز همین علاقه را به من پیدا کرده باشد. فقط به او فکر میکردم. من شیفته او شده بودم. شیفته چشمها، مژههای بلند و دستانش. من فقط به او فکر می کردم. او بدون شک قبل از اینکه به من بیاندیشد باید به هزارو یک مشکل غیرقابل تصور فکر می کرد. شاید من را فراموش کرده بود؟ آیا باید بی سر و صدا به پاریس بر می گشتم؟”
سر انجام بعد از چند روز بی خبری بار دیگر پیام آمد که مهمانی دیگری در منزل شاهدخت شهناز و اردشیر زاهدی برپاست: “من از دیدار پادشاه خوشحال و آرام بودم. گفتگو به دور مسایل عادی می گشت و پادشاه لبخند به لب داشت. کم کم احسال کردم همه مهمانان یکی پس از دیگری سالن را ترک می کنند تا جایی که من و پادشاه با هم روی یک کاناپه تنها ماندیم. بعد از توضیح درباره دو ازدواج گذشته در حالی که در چشمان من می نگریست سوال کرد: آیا با من ازدواج می کنی؟ که جوابم بلادرنگ مثبت بود. در آن مهر ماه ۱۳۳۸ که ۲۱ ساله شده بودم سرنوشت استثنایی در انتظارم بود.”
چهارم آبان آن سال شاه ۴۰ ساله شد و در آذر همان سال، خنچهبران برپا! شرح مراسم عروسی که در تصاویر به جا مانده از آن شاه خندان است و سیگار به دست، از زبان شهبانوی پیشین ایران جزئیاتی دارد که کمتر شنیده شده است: ” بر خلاف رسم که عروس باید بعد از سه بار به سوال عاقد که آیا مایل است با داماد ازدواج کند یا نه پاسخ دهد، من همان بار اول بله را گفتم. آنجا بود که فهمیدیم هیجان زیادی یکی از مهمترین رسوم ازدواج را از یادمان برده! بله من برای شاه حلقه ازدواج نخریده بودم! یعنی با خودمان گفتیم که برای شاه چه حلقهای میتوانیم بخریم! آقای زاهدی همانجا حلقه را از دستش باز کرد و به من داد. حلقهای که پادشاه تا آخرین روز حیاتش در دستش بود و حالا در دست من است.”
ازدواجی که تا پایان عمر شاه بر جا ماند و دانشجوی جوان معماری در پاریس را تا دهها سال بعد به موثرترین چهره دفاع از کارنامه سیاسی شاه در نبودش بدل کرد.
همسر شاه، او را انسانی خجالتی و مهربان توصیف میکند. همسری که در زندگی خانوادگی هرگز عصبانی نمیشد و از کسی تلخی به دل نمیگرفت. او میگوید در تمام طول سالهای همسری شاه، تنها یک بار صدایش را بلند کرد و آن وقتی بود که شاه اتومبیل کورسیاش را در نوشهر میراند و فرح در کنار او و ترسان از سرعت! شاه در پاسخ به گلایههای همسرش درباره رانندگی با سرعت زیاد میگوید که “بس کن. من پنجاه سال است که رانندهام.” فرح پهلوی میگوید هیچ بار دیگری را به خاطر ندارد که شاه عصبانی شده باشد.
یک روز کاری شاه
فرح پهلوی میگوید که همسرش و او کار و زندگی مجزایی نداشتند. کارشان همان زندگیشان بود و زندگیشان در گرو کارشان. او میگوید: “پادشاه صبح زود از خواب برمیخاست و در حال صرف صبحانه اخبار را از طریق روزنامههای داخلی و خارجی و رادیو دنبال میکرد و به گزارشهایی که در کیف قفل شده به او میدادند میپرداخت. او پس از ساخته شدن کاخ نیاوران و سامان داده شدن به کاخ جهاننما (صاحبقرانیه) برای کار به دفترش در کاخ جهاننما میرفت. من هم ساعت ۱۰ در دفتر مخصوصم بودم. حوالی ساعت ۱:۳۰ بعد از ظهر با هم ناهار میخوردیم. این ناهارها کم کم به جلسه کاری بین من و پادشاه بدل شد. سر ساعت ۲ بدون وقفه به اخبار رادیو گوش میداد. سپس قبل از اینکه کارش را دوباره آغاز کند کمی استراحت میکرد. قبل از شام بار دیگر روزنامهها را میخواند و بعد با هالتر و وزنه ورزش میکرد. دوشنبه شبها را معمولا با خانواده ایشان میگذراندیم و جمعهها برای دوستان بود. او به مملکت عشق داشت و میخواست همه چیز را پیش ببرد. گاهی بحث فلان جاده یا درمانگاه یا دیدار با مقامات حتی پیش از خواب و در اتاق خواب هم ادامه داشت.”
واپسین شهبانوی ایران میگوید که شاید کسی باورش نشود که شاه ایران بسیار خجالتی بود. او میگوید: “خاطرم هست که آقایی بود که به امور ورزشی کاخ می رسید. این آقا همیشه از همه چیز گله داشت و به محض اینکه اعلیحضرت از در کاخ بیرون میآمدند شروع میکرد به گله از حقوقش و همکارانش و اعلیحضرت رویش نمیشد به او بگوید که آقا هر روز این حرفها را نزن یا یادم هست یکی از پیشخدمتها بوی تند عرق میداد و نه پادشاه و نه من رویمان نمیشد به او بگوییم. خجالت میکشید.”
در میانه دهه چهل و پس از انقلاب سفید، به تصمیم محمدرضا شاه و در زمان دولت امیرعباس هویدا، فرح پهلوی که پس از به دنیا آمدن ولیعهد، رضا، شهبانو لقب گرفته بود، به مقام نیابت سلطنت منصوب شد. فرح پهلوی آن موقع ۲۷ سال داشت و شاه ۴۶ ساله بود. او میگوید:” آن موقع در انتظار سومین فرزند، علیرضا، بودیم و عمیقا احساس خوشبختی میکردیم. این تصمیم که بعد از انقلاب سفید و اعطای حق رای به زنان بود، اهمیتی ویژه داشت. با انتخاب من به این سمت زمام امور مملکت در آینده به دست یکی از زنان سپرده میشد و این ابتکار در کشوری مسلمان بیش از نیم قرن پیش بسیار چشمگیر بود.”
چهارم آبان چهلمین سال تولد شاه، هم برای او بسیار ویژه بود و هم برای ملکه فرح. در سال ۱۳۴۶ با اینکه ربع قرن از سلطنت محمدرضا پهلوی میگذشت، هنوز تاجگذاری نکرده بود. او میگفت قصد دارد وقتی تاجگذاری کند که “مردم کشورش از رفاه نسبی برخوردارند”. در آن سال ولیعهد هم هفت ساله شده بود. شاه اما تصمیم میگیرد علاوه بر تاجگذاری خودش برای اولین بار در تاریخ، ملکه ایران هم تاجگذاری کند. تاجی که میگوید “از آن تمام زنان ایران بود و گامی برای تساوی حقوق میان زنان و مردان”.
بیماری شاه
یکی از مرموزترین رویدادهای زندگی نه چندان بلند شاه بیماری اوست. بیماری که در جریان انقلاب و تبعید سرعت گرفت و او را از پای انداخت. بیماری که بسیاری میگویند سبب سرعت گرفتن بسیاری از فعالیتهای عمرانی و زیرساختی او برای ایران هم شد و آنطور که از یکی از پزشکانش نقل شده، محمدرضا شاه یک بار در میانه دهه پنجاه خورشیدی از او پرسیده بود آیا پزشکان به او دو سال وقت میدهند تا نقشههایش برای ایران را به سرانجام برساند؟
شرح بیماری شاه که برای چندین سال از همه از جمله همسرش هم پنهان ماند برای او از دردناکترین روزها و ساعتهای زندگیاش است. از همان لحظه که خبردار شد که همسرش بیمار است تا لحظهای که بیماری جانش را گرفت: “در ایران هرگز با هم درباره اینکه بیماری شاه سرطان است صحبت نکردیم. بعد هم تنها یک بار پس از خروج از ایران در مکزیک حرفش مطرح شد. گاهی البته ایشان گله میکردند که خستهاند یا طحالشان بزرگ شده است. در بهار سال ۱۳۵۶ پرفسور صفویان رییس دانشگاه تهران از من وقت ملاقات خواست. من آن زمان در پاریس بودم و او هم برای سفری در پاریس بود. تقاضای او کاملا عادی بود. اما این بار سخنان او مرا در شک و نگرانی فرو برد. او از من خواست که باید با یکی دو پزشک معروف فرانسوی ملاقات کنم. او گفت رازی که این آقایان می خواهند به من بگویند بسیار مهم است و نمی توان آنها را در سفارت ایران پذیرفت. باید جایی باشد که کسی شاهد ملاقات نباشد. آنها را در منزل یکی از اقوامم در پاریس دیدم. از این ملاقات خاطره وحشتناکی برایم مانده است. پزشکان به من گفتند پادشاه به بیماری خونی والدنستروم مبتلا شده است. بیماری وخیم اما قابل علاج. نشانه های این بیماری در پاییز ۱۳۵۲ ظاهر شده و او نمی خواست کسی آن را بداند و این دیدار با من بدون اطلاع پادشاه صورت گرفته است.”
در خاطره پزشکان شاه آمده که درمان بیماری در داخل ایران به دلیل مخفی ماندنش گاهی متوقف می شد و پس از خروج شاه از ایران هم در بحبوحه حوادث بالا و پایین داشت. شاید به همین دلیل بود که شاه، در سال ۱۳۵۵ رویه ای پیش گرفت که شاید نشان از نگرانیش بود. او از همسر و ولیعهد نوجوانش می خواهد با امور مملکتی بیش از پیش آشنا شوند، چندین بار در هفته نخست وزیر و وزرا را ببینند و با روسای ارتش و نمایندگان مختلف دیدار کنند. مرور روز به روز وقایع همینطور ثبت کرده که شاه یک بار دیگر هم بلافاصله بعد از آنکه در جریان بیماری خود قرار گرفته بود در ۳۰ مهر ۱۳۵۲ نخست وزیر، نمایندگان مجلس و روسای ارتش را برای نوعی وصیت سیاسی با حضور شهبانو فرح دعوت می کند. او خطاب به آنها می گوید: هر آن ممکن است من در میان شما نباشم. اگر چنین اتفاقی افتاد و ولیعهد برای جانشینی من هنوز به سن قانونی نرسیده باشد، ملکه و شورای نیابت سلطنت مملکت را اداره خواهند کرد.
مدام تکرار میکرد آخر چرا؟
روزهای منتهی به پایان حکومت پادشاهی در ایران، شاه در تلاش است تا با پیدا کردن راهی، به بحران خاتمه دهد. فرح پهلوی میگوید که او هرگز امیدش را از دست نداده بود: “در بحبوحه انقلاب پادشاه ساکت تر ولی با جدیت از بامداد تا شام به کار خود ادامه می داد. لاغر شده بود و به نظر ضعیف می آمد و این موضوع بیش از هر چیز مرا نگران می کرد. آیا علت این تحولات پیشرفت بیماری بود یا نگرانی اوضاع مملکت. هر نوع تظاهر به خشونت او را ناراحت می کرد و مدام تکرار می کرد آخر چرا؟ و نمی توانست درک کند چه شده است. “
شهبانو فرح همینطور به یاد میآورد که در اوج درگیریها در تهران، فرحناز دختر بزرگش، شاهد مکالمه پدرش و تیمسار نصیری بوده که شاه چند بار تکرار کرده که “نمیخواهد تاج و تختش بر خون مردم برپا بماند.”
رسانهها از آن روزها از جمله چهره گریان شاه را در موقع خروج از کشور به یاد دارند. “هر بار که صبح ۲۶ دی ماه ۱۳۵۷ را به یاد میآورم اندوهی عمیق و بیپایان قلبم را میفشارد. آن روز تهران در سکوتی دلهره آور فرو رفته بود. گویی پایتخت ما که از چند ماه پیش در خون و آتش به سر میبرد، ناگهان نفس در سینه حبس کرده بود”.
این توصیف فرح پهلوی است از بامداد آخرین روز حضور او و شاه در ایران. آنطور که او در کتاب خاطراتش مینویسد: “پادشاه مایل بود خبر سفر به این گونه اعلام شود که آنها برای چند هفته استراحت به خارج سفر میکنند. آیا به این مطلب اعتقاد داشت؟ ناامیدی و اضطرابی که گاه به گاه در نگاهش مشاهده میکردم، نشانی از این مطلب نداشت. اما من بدون آن که واقعا اعتقادی داشته باشم، این امید را در دلم میپروراندم”. امیدی که در زمان حیات شاه، تحقق نیافت.
آخرین دیدار در اتاق شماره ۳۰۱ بیمارستان معادی
اتاقی نسبتا کوچک در سمت چپ راهروی تاریک بیمارستان نظامی معادی آخرین ایستگاه زندگی محمدرضا شاه پهلوی است. طبقه آخر این بیمارستان در جنوب قاهره، پنجره و ایوانی به سوی رود نیل دارد که فرح پهلوی میگوید در طول بستری بودن شاه در این بیمارستان التیام بخش مصائبش بوده است: “رودخانه را نگاه میکردم و با خودم میگفتم که این رود تاریخی در طول هزاران سال شاهد چه اتفاقاتی بوده است و این که بر ما میگذرد هم از جمله آنها. واپسین شهبانوی ایران میگوید در سختترین روزهای تبعید، آخرین شاه ایران هرگز از مردم گله نکرد و بدی نگفت”.
شاه که با خروج از ایران اول به مصر سفر کرد، بعد رهسپار مراکش شد، جایی که خبر انقلاب در ایران را از رادیو شنید و سپس میان مکزیک و باهاما و مدتی هم در آمریکا گشت تا سرانجام انورسادات، رییس جمهوری وقت مصر، به گفته خودش برادرانه میزبانش شد. درمان بیماری شاه و چندین عمل جراحی عمدتا ناموفق در طول همین سفرها اتفاق افتاد تا سرانجام بر اثر خونریزی داخلی و در نخستین ساعات بامداد پنجم مرداد ۱۳۵۹در قاهره درگذشت. زیر بالش او در بیمارستان کیسهای از خاک ایران بود که هنگام تدفینش در قاهره به روی جسد ریختند.
مقبره شاه در مسجد رفاعی قاهره، خود ماجرای غریبی دارد. در این مسجد تاریخی چند چهره سرشناس تاریخی دیگر از جمله ملک فاروق، پادشاه مصر و برادر ملکه فوزیه اولین همسر محمدرضا شاه پهلوی هم به خاک سپرده شدهاند. آرامگاه محمدرضا پهلوی درست در همان اتاقی از مسجد است که چندین سال پیش از خودش، آرامگاه رضا شاه پهلوی بود. او که در آفریقای جنوبی درگذشته بود در میانه جنگ جهانی دوم و اشغال ایران موقتا در قاهره به امانت به خاک سپرده شد و بعد راهی ایران شد.
این اتاق از مسجد رفاعی را یک بار به احترام رضا شاه بازسازی کردند و بار دیگر برای تدفین فرزندش، آخرین شاه ایران که در تبعید درگذشت. علی سردار افخمی، معمار مشهور و طراح ساختمانهایی همچون تئاتر شهر تهران و ساختمان جدید مجلس که طرحش از دهه پنجاه باقی مانده، طراحی مقبره فعلی محمدرضا شاه پهلوی در مصر را بر عهده گرفت. سنگهای مرمر بنا به واسطه اما از ایران خریداری شدند. از آن روز تا حالا، آرامگاه محمدرضا پهلوی هر مرداد در سالروز درگذشتش، محل برگزاری مراسم یادبود اوست. یادبودی که همسرش، فرح پهلوی حتی در سالهای ناآرامی در مصر هم از برگزاریاش دست برنداشت.
شهبانو فرح میگوید لحظهای از یاد همسرش، شاه ایران، بیرون نمیآید. روزی که مراسم خاکسپاری او انجام شد، هنوز باور نداشت که شاه واقعا از دنیا رفته است. او میگوید: “وقتی در گرمای ظهر مرداد در قاهره، مراسم تمام شد و به کاخ قبه، محل اقامتمان، بازگشتم، میخواستم به اتاق اعلیحضرت بروم و بگویم دیدی چقدر خودم را خوب نگه داشتم؟ باور نداشتم که او دیگر نیست. “
او خود را خوشبخت میداند که در دورهای کار کرده که “ایران پیش میرفته است” و میگوید: “با وجود تبلیغات حکومت انقلابی، در همه روزهای سخت به خودم میگفتم من از نزدیک شاهد آنچه پادشاه برای ایران کرد، بودم و خودم را هم میشناسم و ایمان دارم زمانه چنین نخواهد ماند، سرانجام تاریخ قضاوت خواهد کرد و ایران، ققنوس وار از خاکستر خود برخواهد خاست. “
Images: Getty Images