مصاحبه‌های مطبوعاتی

مصاحبه شهبانو فرح پهلوی با روزنامه ایتالیایی لا رپوبلیکا

برگردان فارسی مصاحبه شهبانو فرح پهلوی با روزنامه
ایتالیایی “لا ریوبلیکا”

شماره ۱۹- تاریخ ۲۳/۵/۲۰۲۲

فرح دیبا

“خمینی همه را فریب داد ولی ایران دوباره آزادی خود را به دست خواهد آورد”

ملکه سابق ایران, ۸۳ ساله, همواره با امید بازکشت به میهنش امروز بین پاریس و واشینکتن زندکی می‌کند و میکوید “دنیای غرب باید به ایران کمک کند”

فرح دیبا, ۸۳ ساله, همسر محمد رضا پهلوی, آخرین پادشاه ایران» امروز به تناوب بین پاریس و واشینکتن زندگی می‌کند. جایی که در آن به سوالات روزنامه ریوبلیکا پاسخ دادند.

در طول این مصاحبه که به مناسبت تجدید چاپ کتاب خاطرات شهبانو “هزار و یک روز” انجام کرفت, شهبانوی ایران به سوالات خبرنکار رپوبلیکا در خصوص نظرات و دیدگاه‌های ایشان درباره خاطرات, آرزوها برای ایران و ایرانیان, فرزندشان شاهزاده رضا و همینطور امید برکشت به ایران پاسخ کفتند.

ریوبلیکا, بازنکری چاپ جدید “هزار و یک روز” که کمی پیش از انقلاب ایران نوشتید. چه تاثیری روی شما گذاشت و چه چیز هایی را در آن فراموش نشدنی می‌بینید.

شهبانو: آنچه را که هیچ گاه فراموش نمیکنم همه کارهایی است که توانستم در زمینه فرهنگی و هنری برای ایران انجام بدهم» در دورانی که جوش و خروش استتنایی پیشرفت و سازندگی در ایران همه جا کیر بود.

و همینطور و به خصوص رابطه و تماسی که از نزدیک با هم میهنانم داشتم چه چیز هایی از آن دوران آزار دهنده هستند و نمی توانید فراموش کنید؟

شهبانو: من نقش سیاسی نداشتم. ولی برایم حیرت انکیز بود که شاهد اتحاد و همکاری باور نکردنی کروه‌های چپ با ملی کراها و مذهبیون, در حمایت از خمینی بودم. که با دروغ‌هایش هیچ چیز و همه چیز را به ایران و به دنیا وعده داد, و ایران و دنیا هم باور کردند. بسیاری از تحلیلکران بر این باورند که نظر ایالات متحده و انگلیس در آن دوران بر این بوده که بر پایی یک رزیم اسلامی در ایران میتواند به ایجاد و تکمیل یک کمربند ضد کمونیستی اسلامی در مقابله با اتحاد شوروی کمک کند. و بر این پایه به آمدن خمینی کمک کردند. و البته اقامت طولانی او در فرانسه هم امکان پخش دروغ‌هایش به جهانیان را فراهم آورد.

آنچه از فامیل پهلوی در توییتر دیده میشود نشان از تایید و حمایت از آینده یی سکولار و دمکراتیک برای ایران دارد. چه حمایت و پشتیبانی را در این راه انجام میدهید؟

شهبانو: پسر من همواره در کوشش است که همه نیروهای مخالف و مبارز درون مرز و برون مرز را تشویق و وادار به همکاری برای پایه ریزی حکومتی بر اساس دمکراسی کند. که در آن آزادی زنان و مردان بطور مساوی باشد, حقوق همکان یکسان رعایت شوید. اتحاد و یکیارچکی کشور حفظ شود و ایران با همه دنیا در صلح و صفا باشد. خود منهم هیچ گاه رابطه‌ام با ایران و ایرانیان قطع نشده و روزهای من همواره در ارتباط تلفنی, ایمیل, خواندن گزارش‌ها و همینطور ملاقات و تماس با هموطنانم می‌کذرد.

شما و پادشاه در سال ۱۹۷۹ ایران را ترک کردید. و در این روزها هرچه بیشتر و بیشتر در تظاهرات ایرانیان فریاد در بزرکداشت خاطره شاهان پهلوی شنیده میشود. آیا امید برگشت را دارید؟

شهبانو: وقتی در ۱۹۷۹ ایران را ترک کردیم فکر میکردیم که دوباره بر خواهیم کشت. این امید را هرکز ترک نکرده ام. پادشاه میگفت که تاریخ واقعیات ها را به ملتش نشان خواهد داد. و اين آن چیزی است که امروز به حقیقت می پیوندد. و من البته شاد هستم که میبینم مردم به خاطره او درود میفرستند.

فکر می‌کنید که یک پادشاهی مشروطه در آینده ایران جایی داشته باشد؟

شهبانو: پادشاه و پادشاهی در ایران سابقه‌ای ۲۵۰۰ ساله دارد و در طول این زمان دراز بالا و پایین‌ها بسیار بوده. ایران هزار تکه ایست از اقوام گوناکون و هرکدام با آداب و رسوم خاص خود, که همواره زیر حمایت و وفادار به شاهنشاه شان بوده اند. من اعتقاد کامل دارم که تنها یک پادشاه میتواند همه این جمع بزرک و مختلف را زیر یک پرچم و به صورت یک ملت واحد نگاه دارد.

فرزندتان رضا پهلوی می کوید که ایران در آستانه فروریزی و از هم پاشی است. و تنها چند جزئیات دیکر لازم است که اين انفجار داخلی صورت بکیرد. از دید شما اکنون در چه مرحله‌ای هستیم و چه باید هنوز بشود تا اين فروپاشی صورت بکیرد؟

شهبانو: تمامی اخبار و اطلاعاتی که از داخل ایران می‌رسد کواه بر تایید نظر شاهزاده رضا دارند و نشان دهنده اينکه رژیم در حال فروپاشی است. در مورد زمان و چکونکی آن هم یادآور می شوم که در نمونه های تاریخ کاهی تنها یک جرقه کافی بوده.

از نظر شما آیا امروز جناح های دمکراتیک علیه رژیم در داخل ایران وجود دارد. و آیا ارتباط هایی با جامعه ایرانی برون مرز دارند؟ همینطور آیا کروه یا گروه هایی هستند که بتوانند در این تغییر رژیم موثر باشند؟

شهبانو: مابین کروه‌های مخالف در ایران و درخارج ارتباط و تبادل نظر هست., ولی اختلاف نظرهای آنهاء حداقل تا کنون, مانع ایجاد هم پارچگی و اتحاد بین آنها شده. جوانان ایرانی همگی خواهان آزادی و دسترسی به یک حکومت آزاد اندیش و حامی حفظ و حمایت حقوق بشر برای همه اقشار جامعه هستند. البته جامعه بین‌المللی هم در این میان موثر است و امیدوار به حمایت موش آنها از ملت ایران هستم.

تظاهرات ایرانیان اغلب با خشونت و در خون سرکوب میشود. آیا این راه اعتراض را کماکان موثر میدانید؟

شهبانو: به کواه تاریخ هر رژیمی که خود را با وحشیگری و خونریزی در مقابل مردم قرار داده محکوم به سقوط و نیستی است. در کشوری به این اندازه تروتمند. بودن بیش از ۴۰ درصد از جامعه در زیر خط فقر, فرار دسته جمعی مغزها و ورشکستگی کلی کشور غیر قابل قبول است. من با همه هموطنانم در این زجر و درماندکی شریک هستم. و لازم است بکویم که همین پایداری و مداومت آنها در مقابل خشونت روزافزون رژیم است که در نهایت آزادی و سربلندی را برای ایران و ایرانیان ارمغان خواهد آورد

از غرب و از بایدن چه انتظاری دارید؟

شهبانو: دنیای غرب باید به خواسته های بر حق ملت ایران توجه و از آنها حمایت کند, تا بتوانند به آرمان های خود برسند و با دنیا دربسیاری از مفسرین سیاسی قرارداد”ابراهیم” بین اسرائیل و کشورهای ساحلی خلیج فارس را به شکل نوعی اتحاد ضد رژیم ایران پذیرا شده اند.

نظر شما چیست؟

شهبانو: امیدوارم که این اتحاد بر ضد ملت ایران نباشد., ملتی که در آرزوی آزادی و صلح با تمامی ملل جهان, و بخصوص منطقه ما است. درست به همان گونه که دوران پادشاهی همسر من بود.

مصاحبه‌های مطبوعاتی

از اولین تا آخرین دیدار؛ فرح پهلوی از همسرش شاه ایران می‌گوید

قرار بود با انقلاب اسلامی در ایران، شاه و دوره‌اش فراموش بشود. “طاغوت‌‌زدایی” از همه چیز و همه جا از همان روزهای نخست بعد از انقلاب آغاز شد. سوراخ کردن اسکناس و تغییر نام اماکن و خیابان ها به کنار، کار به آنجا رسید که نام کرمانشاه را به دلیل ترکیب “شاه دار” برای مدتی به باختران تغییر دادند. شاهنامه خواندن اثر جاویدان فردوسی برای برخی مقامات تازه دلچسب نبود و چند ده مثال دیگر. اما چهل سال بعد از انقلابی که به نظام پادشاهی در ایران خاتمه داد، هنوز “زمان شاه” بر سر زبان‌هاست و بخشی از واقعیت سیاسی ایران. همچنان از او، چه مثبت و چه منفی، یاد می‌شود و مقایسه‌ عملکرد او با حاکمان فعلی ادامه دارد.

فرح پهلوی که بیست سال همسر محمدرضا پهلوی بوده، چهل سال است که دست اول‌ترین روایات را از دورانی می‌دهد که به ویژه در میان تبلیغات رسانه‌های داخل ایران “مخدوش” شده است. شهبانو فرح، شاید روزنه‌ای یکتا باشد به زندگی خصوصی محمدرضا شاه پهلوی فرای از کارنامه سیاسی او. این مطلب بر اساس چندین گفتگو که با واپسین شهبانوی ایران انجام داده‌ام و همینطور با نقل قول از روایت خاطرات او در کتابش کهن دیارا تنظیم شده است. از اولین تا آخرین دیدار فرح پهلوی با همسرش، شاه ایران.

روزی که او را برای اولین بار دیدم

بیش از هفتاد و دو سال از اولین باری که شهبانو فرح برای نخستین بار شاه را دید می‌گذرد. یک نظر دیداری در میانه دهه بیست خورشیدی وقتی فرح کوچک مدرسه می‌رفت و شاه سرمست از یکی از نخستین پیروز‌ی‌هایش بر مسند قدرت. او می‌گوید:‌ “نخستین تصویری که از پادشاه جوان در ذهن دارم مربوط به سال ۱۳۲۵است. محمدرضا شاه که پنج سال بود به سلطنت رسیده بود توانست با کمک سیاستمدار کاردان، قوام السلطنه که هم پادشاه و هم افکار عمومی از او حمایت می کردند استالین را به اجرای قول خود وادار کند و بدین سان در تاریخ ۲۰ اردیبهشت ۱۳۲۵ ارتش شوری، شمال ایران به جز آذربایجان را ترک کرد و آذربایجان اعلام خود مختاری کرده بود. سرانجام ارتش ایران توانست در ۲۱ آذر ۱۳۲۵ وارد آذربایجان شود و تبریز را آزاد کند. خانواده ما از شادی در پوست خود نمی گنجیدند. هنگامی که خبر شدیم پادشاه در بازگشت از آذربایجان از مرکز تهران هم می‌‌گذرد مردم به خیابان‌ها ریختند. شاه می‌بایست از خیابانی که کوچه ما در آن بود بگذرد و ما بر بام گاراژی که در آن نزدیکی بود به تماشا رفتیم. عاقبت شاه در میان جمعیت ظاهر شد. برای من که کودکی ۸ ساله بودم، منظره حیرت‌آوری بود.”

دیدار اصلی اما دوازده سال و اندی بعد از آن بهار است. فرح دیبا که دانشجوی جوان معماری در پاریس است خبر دار می‌شود که پادشاه ایران قصد جدایی از همسرش، ملکه ثریا، دارد. روزنامه‌ها می‌نوشتند که شاه برای ازدواج در جستجوی دختری جوان است. از آن پس همین می‌شود موضوع شوخی و خنده هم دوره‌ای‌های غیر ایرانی فرح جوان با او.

هنوز خاطره این روزهای به گفته خودش شاد را به یاد می‌آورد: “آنها می‌گفتند تو که زیبا هستی، چرا شاه با تو ازدواج نکند؟ من هم به شوخی می‌گفتم برایش نامه‌ای بنویسید. میرمن، دوست دختر افغانم که با هم در پاریس بودیم یک بار از سفر اسپانیا برایم کارت پستالی امضا کرده بود و به شوخی نوشته بود فرح دیبا = فرح پهلوی و به این ترتیب هنوز خبری نشده، نام من را با خاندان سلطنت همراه کرده بود. این کارت را هنوزدارم. چند ماه بعد پادشاه برای دیدار رسمی به فرانسه آمده بودند و چنان که معمول بود بنا شد تا سفارت ایران چند نفر از ایرانی‌ها برای ملاقات با ایشان دعوت کند که من هم از منتخبین بودم. آن روز را خوب به خاطر دارم چون همان شب هم دیدار را برای مادرم در نامه‌ای نوشتم: شاه چقدر دوست‌داشتنی است. موهایش تقریبا سفید شده و چشمانی محزون دارد. نمی دانی چقدر از دیدن او خوشحال شدم ولی مطابق معمول دانشجویان چنان اطراف او را گرفته بودند که من با پاشنه‌های هفت‌سانتی به زحمت او را دیدم. وابسته فرهنگی دستم را گرفت تا جلو بیایم و معرفی بشوم. یکی از افرادی که در جلسه حاضر بود بعدا به من گفت که وقتی از سالن خارج می‌شدم او من را با چشمانش دنبال کرد.”

در تابستان همان سال، او برای تعطیلات به ایران می‌رود و قصد می‌کند تا هر طور شده بورس تحصیلی بگیرد. آن موقع‌ها، داماد “خوش مشرب و معاشرتی” شاه، اردشیر زاهدی، مسیول امور دانشجویان در خارج از کشوراست. اسفندیار دیبا، عموی فرح که نظامی و آجودان شاه بود اردشیر زاهدی را از نزدیک می‌شناخت و ترتیب ملاقاتی میان آن دو را فراهم می‌کند.

این دیدار سرنوشت آن دانشجوی معماری جوان را برای همیشه تغییر داد. وصف چند ماه “رومانتیک” بعدش را تنها باید از زبان “معشوقه” داستان شنید. تصویری کمتر دیده و شنیده شده‌ای از شاه خصوصا در رسانه‌های امروز ایران.

فرح پهلوی می‌گوید: “آقای زاهدی بعد از آن دیدار و پرسش درباره کارهایم گفت که مایل است من را به همسرش، شاهدخت شهناز (دختر ارشد محمدرضا شاه پهلوی از ملکه فوزیه) معرفی کند. دیدار در خانه آنها در حصارک در شمال شمیران اتفاق افتاد. در میانه دیدار صدای رفت و آمد شنیدم و ناگهان در باز شد و پادشاه وارد شد. او بسیار خندان بود. آنقدر با خوشرویی و گرمی با من شروع به صحبت کرد که فوری موقعیت را فراموش کردم. بعد از چندی که هنوز در تهران بودم، بار دیگر به منزل شاهدخت شهناز دعوت شدم و بار دیگر شاه را آنجا یافتم. رابطه ما بدان‌جا رسید که او گاه به گاه من را با اتوموبیل خودش به گردش می‌برد. یک بار هم برای پرواز با یک جت کوچک رفتیم ( که به دلیل نقص فنی چرخ‌هایش باز نشد و خطر مرگ وجود داشت). حتی یک بار هم از من دعوت کردند تا در چله گرم تابستان تهران برای شنا به استخر کاخ بروم. دیگر می‌دانستم که رابطه‌ام با اعلیحضرت در حال تغییر است. با خودم فکر کردم لابد شاه می‌خواهد شکل بدنم را ببیند”.

تابستان به سرعت می‌گذرد اما بعد از چند بار دید و بازدید، برای مدت چند هفته از شاه خبری نشد. زمان بازشدن دانشگاه‌ها و بازگشت به پاریس نزدیک می‌شود. در دل دختر جوان محبوب شاه، بلوایی برپاست. او می‌گوید که در این چند روز سکوت بیش از همیشه دریافته که شیفته شاه شده است:‌ ” از خودم می‌پرسیدم اگر او جای مهمی در زندگی من باز کرده، دلیل نبود بر این که او نیز همین علاقه را به من پیدا کرده باشد. فقط به او فکر می‌کردم. من شیفته او شده بودم. شیفته چشم‌ها، مژه‌های بلند و دستانش. من فقط به او فکر می کردم. او بدون شک قبل از اینکه به من بیاندیشد باید به هزارو یک مشکل غیرقابل تصور فکر می کرد. شاید من را فراموش کرده بود؟ آیا باید بی سر و صدا به پاریس بر می گشتم؟”

سر انجام بعد از چند روز بی خبری بار دیگر پیام آمد که مهمانی دیگری در منزل شاهدخت شهناز و اردشیر زاهدی برپاست:‌ “من از دیدار پادشاه خوشحال و آرام بودم. گفتگو به دور مسایل عادی می گشت و پادشاه لبخند به لب داشت. کم کم احسال کردم همه مهمانان یکی پس از دیگری سالن را ترک می کنند تا جایی که من و پادشاه با هم روی یک کاناپه تنها ماندیم. بعد از توضیح درباره دو ازدواج گذشته در حالی که در چشمان من می نگریست سوال کرد: آیا با من ازدواج می کنی؟ که جوابم بلادرنگ مثبت بود. در آن مهر ماه ۱۳۳۸ که ۲۱ ساله شده بودم سرنوشت استثنایی در انتظارم بود.”

چهارم آبان آن سال شاه ۴۰ ساله شد و در آذر همان سال، خنچه‌بران برپا! شرح مراسم عروسی که در تصاویر به جا مانده از آن شاه خندان است و سیگار به دست، از زبان شهبانوی پیشین ایران جزئیاتی دارد که کمتر شنیده شده است: ” بر خلاف رسم که عروس باید بعد از سه بار به سوال عاقد که آیا مایل است با داماد ازدواج کند یا نه پاسخ دهد، من همان بار اول بله را گفتم. آنجا بود که فهمیدیم هیجان زیادی یکی از مهم‌ترین رسوم ازدواج را از یادمان برده! بله من برای شاه حلقه ازدواج نخریده بودم! یعنی با خودمان گفتیم که برای شاه چه حلقه‌ای می‌توانیم بخریم! آقای زاهدی همانجا حلقه را از دستش باز کرد و به من داد. حلقه‌ای که پادشاه تا آخرین روز حیاتش در دستش بود و حالا در دست من است.”

ازدواجی که تا پایان عمر شاه بر جا ماند و دانشجوی جوان معماری در پاریس را تا ده‌ها سال بعد به موثرترین چهره دفاع از کارنامه سیاسی شاه در نبودش بدل کرد.

همسر شاه، او را انسانی خجالتی و مهربان توصیف می‌کند. همسری که در زندگی خانوادگی هرگز عصبانی نمی‌شد و از کسی تلخی به دل نمی‌گرفت. او می‌گوید در تمام طول سالهای همسری شاه، تنها یک بار صدایش را بلند کرد و آن وقتی بود که شاه اتومبیل کورسی‌اش را در نوشهر می‌راند و فرح در کنار او و ترسان از سرعت! شاه در پاسخ به گلایه‌های همسرش درباره رانندگی با سرعت زیاد می‌گوید که “بس کن. من پنجاه سال است که راننده‌ام.” فرح پهلوی می‌گوید هیچ بار دیگری را به خاطر ندارد که شاه عصبانی شده باشد.

یک روز کاری شاه

فرح پهلوی می‌گوید که همسرش و او کار و زندگی مجزایی نداشتند. کارشان همان زندگی‌‌شان بود و زندگی‌شان در گرو کارشان. او می‌گوید: “پادشاه صبح زود از خواب بر‌می‌خاست و در حال صرف صبحانه اخبار را از طریق روزنامه‌های داخلی و خارجی و رادیو دنبال می‌کرد و به گزارش‌هایی که در کیف قفل شده به او می‌دادند می‌پرداخت. او پس از ساخته شدن کاخ نیاوران و سامان داده شدن به کاخ جهان‌نما (صاحب‌قرانیه) برای کار به دفترش در کاخ جهان‌نما می‌رفت. من هم ساعت ۱۰ در دفتر مخصوصم بودم. حوالی ساعت ۱:۳۰ بعد از ظهر با هم ناهار می‌خوردیم. این ناهارها کم کم به جلسه کاری بین من و پادشاه بدل شد. سر ساعت ۲ بدون وقفه به اخبار رادیو گوش می‌داد. سپس قبل از اینکه کارش را دوباره آغاز کند کمی استراحت می‌کرد. قبل از شام بار دیگر روزنامه‌ها را می‌خواند و بعد با هالتر و وزنه ورزش می‌کرد. دوشنبه شب‌ها را معمولا با خانواده ایشان می‌گذراندیم و جمعه‌ها برای دوستان بود. او به مملکت عشق داشت و می‌خواست همه چیز را پیش ببرد. گاهی بحث فلان جاده یا درمانگاه یا دیدار با مقامات حتی پیش از خواب و در اتاق خواب هم ادامه داشت.”

واپسین شهبانوی ایران می‌گوید که شاید کسی باورش نشود که شاه ایران بسیار خجالتی بود. او می‌گوید: “خاطرم هست که آقایی بود که به امور ورزشی کاخ می رسید. این آقا همیشه از همه چیز گله داشت و به محض اینکه اعلیحضرت از در کاخ بیرون می‌آمدند شروع می‌کرد به گله از حقوقش و همکارانش و اعلیحضرت رویش نمی‌شد به او بگوید که آقا هر روز این حرفها را نزن یا یادم هست یکی از پیشخدمت‌ها بوی تند عرق می‌داد و نه پادشاه و نه من رویمان نمی‌شد به او بگوییم. خجالت می‌کشید.”

در میانه دهه چهل و پس از انقلاب سفید، به تصمیم محمدرضا شاه و در زمان دولت امیرعباس هویدا، فرح پهلوی که پس از به دنیا آمدن ولیعهد، رضا، شهبانو لقب گرفته بود، به مقام نیابت سلطنت منصوب شد. فرح پهلوی آن موقع ۲۷ سال داشت و شاه ۴۶ ساله بود. او می‌گوید:” آن موقع در انتظار سومین فرزند، علیرضا، بودیم و عمیقا احساس خوشبختی می‌کردیم. این تصمیم که بعد از انقلاب سفید و اعطای حق رای به زنان بود، اهمیتی ویژه داشت. با انتخاب من به این سمت زمام امور مملکت در آینده به دست یکی از زنان سپرده می‌شد و این ابتکار در کشوری مسلمان بیش از نیم قرن پیش بسیار چشمگیر بود.”

چهارم آبان چهلمین سال تولد شاه، هم برای او بسیار ویژه بود و هم برای ملکه فرح. در سال ۱۳۴۶ با اینکه ربع قرن از سلطنت محمدرضا پهلوی می‌گذشت، هنوز تاج‌گذاری نکرده بود. او می‌گفت قصد دارد وقتی تاج‌گذاری کند که “مردم کشورش از رفاه نسبی برخوردارند”. در آن سال ولیعهد هم هفت ساله شده بود. شاه اما تصمیم می‌گیرد علاوه بر تاج‌گذاری خودش برای اولین بار در تاریخ، ملکه ایران هم تاج‌گذاری کند. تاجی که می‌گوید “از آن تمام زنان ایران بود و گامی برای تساوی حقوق میان زنان و مردان”.

بیماری شاه

یکی از مرموزترین رویدادهای زندگی نه چندان بلند شاه بیماری اوست. بیماری که در جریان انقلاب و تبعید سرعت گرفت و او را از پای انداخت. بیماری که بسیاری می‌گویند سبب سرعت گرفتن بسیاری از فعالیت‌های عمرانی و زیرساختی او برای ایران هم شد و آنطور که از یکی از پزشکانش نقل شده، محمدرضا شاه یک بار در میانه دهه پنجاه خورشیدی از او پرسیده بود آیا پزشکان به او دو سال وقت می‌دهند تا نقشه‌هایش برای ایران را به سرانجام برساند؟

شرح بیماری شاه که برای چندین سال از همه از جمله همسرش هم پنهان ماند برای او از دردناک‌ترین روزها و ساعت‌های زندگی‌اش است. از همان لحظه که خبردار شد که همسرش بیمار است تا لحظه‌ای که بیماری جانش را گرفت: “در ایران هرگز با هم درباره اینکه بیماری شاه سرطان است صحبت نکردیم. بعد هم تنها یک بار پس از خروج از ایران در مکزیک حرفش مطرح شد. گاهی البته ایشان گله می‌کردند که خسته‌اند یا طحالشان بزرگ شده است. در بهار سال ۱۳۵۶ پرفسور صفویان رییس دانشگاه تهران از من وقت ملاقات خواست. من آن زمان در پاریس بودم و او هم برای سفری در پاریس بود. تقاضای او کاملا عادی بود. اما این بار سخنان او مرا در شک و نگرانی فرو برد. او از من خواست که باید با یکی دو پزشک معروف فرانسوی ملاقات کنم. او گفت رازی که این آقایان می خواهند به من بگویند بسیار مهم است و نمی توان آنها را در سفارت ایران پذیرفت. باید جایی باشد که کسی شاهد ملاقات نباشد. آنها را در منزل یکی از اقوامم در پاریس دیدم. از این ملاقات خاطره وحشتناکی برایم مانده است. پزشکان به من گفتند پادشاه به بیماری خونی والدنستروم مبتلا شده است. بیماری وخیم اما قابل علاج. نشانه های این بیماری در پاییز ۱۳۵۲ ظاهر شده و او نمی خواست کسی آن را بداند و این دیدار با من بدون اطلاع پادشاه صورت گرفته است.”

در خاطره پزشکان شاه آمده که درمان بیماری در داخل ایران به دلیل مخفی ماندنش گاهی متوقف می شد و پس از خروج شاه از ایران هم در بحبوحه حوادث بالا و پایین داشت. شاید به همین دلیل بود که شاه، در سال ۱۳۵۵ رویه ای پیش گرفت که شاید نشان از نگرانیش بود. او از همسر و ولیعهد نوجوانش می خواهد با امور مملکتی بیش از پیش آشنا شوند، چندین بار در هفته نخست وزیر و وزرا را ببینند و با روسای ارتش و نمایندگان مختلف دیدار کنند. مرور روز به روز وقایع همینطور ثبت کرده که شاه یک بار دیگر هم بلافاصله بعد از آنکه در جریان بیماری خود قرار گرفته بود در ۳۰ مهر ۱۳۵۲ نخست وزیر، نمایندگان مجلس و روسای ارتش را برای نوعی وصیت سیاسی با حضور شهبانو فرح دعوت می کند. او خطاب به آنها می گوید: هر آن ممکن است من در میان شما نباشم. اگر چنین اتفاقی افتاد و ولیعهد برای جانشینی من هنوز به سن قانونی نرسیده باشد، ملکه و شورای نیابت سلطنت مملکت را اداره خواهند کرد.

مدام تکرار می‌کرد آخر چرا؟ 

روزهای منتهی به پایان حکومت پادشاهی در ایران، شاه در تلاش است تا با پیدا کردن راهی، به بحران خاتمه دهد. فرح پهلوی می‌گوید که او هرگز امیدش را از دست نداده بود: “در بحبوحه انقلاب پادشاه ساکت تر ولی با جدیت از بامداد تا شام به کار خود ادامه می داد. لاغر شده بود و به نظر ضعیف می آمد و این موضوع بیش از هر چیز مرا نگران می کرد. آیا علت این تحولات پیشرفت بیماری بود یا نگرانی اوضاع مملکت. هر نوع تظاهر به خشونت او را ناراحت می کرد و مدام تکرار می کرد آخر چرا؟ و نمی توانست درک کند چه شده است. “

شهبانو فرح همینطور به یاد می‌آورد که در اوج درگیری‌ها در تهران، فرحناز دختر بزرگش، شاهد مکالمه پدرش و تیمسار نصیری بوده که شاه چند بار تکرار کرده که “نمی‌خواهد تاج و تختش بر خون مردم برپا بماند.”

رسانه‌ها از آن روزها از جمله چهره گریان شاه را در موقع خروج از کشور به یاد دارند. “هر بار که صبح ۲۶ دی ماه ۱۳۵۷ را به یاد می‌آورم اندوهی عمیق و بی‌پایان قلبم را می‌فشارد. آن روز تهران در سکوتی دلهره آور فرو رفته بود. گویی پایتخت ما که از چند ماه پیش در خون و آتش به سر می‌برد، ناگهان نفس در سینه حبس کرده بود”.

این توصیف فرح پهلوی است از بامداد آخرین روز حضور او و شاه در ایران. آنطور که او در کتاب خاطراتش می‌نویسد: “پادشاه مایل بود خبر سفر به این گونه اعلام شود که آنها برای چند هفته استراحت به خارج سفر می‌کنند. آیا به این مطلب اعتقاد داشت؟ ناامیدی و اضطرابی که گاه به گاه در نگاهش مشاهده می‌کردم، نشانی از این مطلب نداشت. اما من بدون آن که واقعا اعتقادی داشته باشم، این امید را در دلم می‌پروراندم”. امیدی که در زمان حیات شاه، تحقق نیافت.

آخرین دیدار در اتاق شماره ۳۰۱ بیمارستان معادی

اتاقی نسبتا کوچک در سمت چپ راهروی تاریک بیمارستان نظامی معادی آخرین ایستگاه زندگی محمدرضا شاه پهلوی است. طبقه آخر این بیمارستان در جنوب قاهره، پنجره و ایوانی به سوی رود نیل دارد که فرح پهلوی می‌گوید در طول بستری بودن شاه در این بیمارستان التیام بخش مصائبش بوده است: “رودخانه را نگاه می‌کردم و با خودم می‌گفتم که این رود تاریخی در طول هزاران سال شاهد چه اتفاقاتی بوده است و این که بر ما می‌گذرد هم از جمله آنها. واپسین شهبانوی ایران می‌گوید در سخت‌ترین روزهای تبعید، آخرین شاه ایران هرگز از مردم گله نکرد و بدی نگفت”.

شاه که با خروج از ایران اول به مصر سفر کرد، بعد رهسپار مراکش شد، جایی که خبر انقلاب در ایران را از رادیو شنید و سپس میان مکزیک و باهاما و مدتی هم در آمریکا گشت تا سرانجام انورسادات، رییس جمهوری وقت مصر، به گفته خودش برادرانه میزبانش شد. درمان بیماری شاه و چندین عمل جراحی عمدتا ناموفق در طول همین سفرها اتفاق افتاد تا سرانجام بر اثر خونریزی داخلی و در نخستین ساعات بامداد پنجم مرداد ۱۳۵۹در قاهره درگذشت. زیر بالش او در بیمارستان کیسه‌ای از خاک ایران بود که هنگام تدفینش در قاهره به روی جسد ریختند.

مقبره شاه در مسجد رفاعی قاهره، خود ماجرای غریبی دارد. در این مسجد تاریخی چند چهره سرشناس تاریخی دیگر از جمله ملک فاروق، پادشاه مصر و برادر ملکه فوزیه اولین همسر محمدرضا شاه پهلوی هم به خاک سپرده شده‌اند. آرامگاه محمدرضا پهلوی درست در همان اتاقی از مسجد است که چندین سال پیش از خودش، آرامگاه رضا شاه پهلوی بود. او که در آفریقای جنوبی درگذشته بود در میانه جنگ جهانی دوم و اشغال ایران موقتا در قاهره به امانت به خاک سپرده شد و بعد راهی ایران شد.

این اتاق از مسجد رفاعی را یک بار به احترام رضا شاه بازسازی کردند و بار دیگر برای تدفین فرزندش، آخرین شاه ایران که در تبعید درگذشت. علی سردار افخمی، معمار مشهور و طراح ساختمان‌هایی همچون تئاتر شهر تهران و ساختمان جدید مجلس که طرحش از دهه پنجاه باقی مانده، طراحی مقبره فعلی محمدرضا شاه پهلوی در مصر را بر عهده گرفت. سنگ‌های مرمر بنا به واسطه‌ اما از ایران خریداری شدند. از آن روز تا حالا، آرامگاه محمدرضا پهلوی هر مرداد در سالروز درگذشتش، محل برگزاری مراسم یادبود اوست. یادبودی که همسرش، فرح پهلوی حتی در سال‌های ناآرامی در مصر هم از برگزاری‌اش دست برنداشت.

شهبانو فرح می‌گوید لحظه‌ای از یاد همسرش، شاه ایران، بیرون نمی‌آید. روزی که مراسم خاک‌سپاری او انجام شد، هنوز باور نداشت که شاه واقعا از دنیا رفته است. او می‌گوید: “وقتی در گرمای ظهر مرداد در قاهره، مراسم تمام شد و به کاخ قبه، محل اقامتمان، بازگشتم، می‌خواستم به اتاق اعلیحضرت بروم و بگویم دیدی چقدر خودم را خوب نگه داشتم؟ باور نداشتم که او دیگر نیست. “

او خود را خوشبخت می‌داند که در دوره‌ای کار کرده که “ایران پیش‌ می‌رفته است” و می‌گوید: “با وجود تبلیغات حکومت انقلابی، در همه روزهای سخت به خودم می‌گفتم من از نزدیک شاهد آنچه پادشاه برای ایران کرد، بودم و خودم را هم می‌شناسم و ایمان دارم زمانه چنین نخواهد ماند، سرانجام تاریخ قضاوت خواهد کرد و ایران، ققنوس وار از خاکستر خود برخواهد خاست. “

Images: Getty Images

مصاحبه‌های مطبوعاتی

گفتگوی روزنامه ایتالیایی با شهبانو فرح: دموکراسی سکولار برای ایران

«کوریره دلا سرا» پرتیراژترین روزنامه ایتالیا چندی پیش گفتگویی با شهبانو فرح انجام داده است که ترجمه آن را می‌خوانید

شنبه ۴ فروردین ۱۳۹۷ برابر با ۲۴ مارس ۲۰۱۸

برخی به من زنگ می‌زنند و در خاتمه ضمن سپاسگزاری می‌گویند که این گفتگو آنها را سه ماه خوشبخت کرده است. ولی در حقیقت آنها هستند که با تماس‌هایشان مرا خوشبخت می‌کنند. وقتی به مردم عادی زنگ می‌زنم هرگز نمی‌گویم کی هستم، آنها از صدایم مرا می‌شناسند.بعد از تمام کارهایی که پادشاه برای این کشور کرد علیه ما و در حمایت از خمینی فریاد می‌زدند…! نمی‌توانستم تصور کنم که این همه  آدم علیه توسعه و پیشرفت به خیابان بریزد!

– انقلاب سفید دو و نیم میلیون روستایی را صاحب زمین کرده و قوانینی از جمله برای رفع تبعیض علیه زنان تصویب کرده بود… ولی خمینی از حمایت کمونیست‌ها برخوردار بود. همسرم صحبت از اتحاد «ارتجاع سرخ و سیاه» می‌کرد.
– زمانی که در ۱۹۶۷ پادشاه تاج را بر سر من گذاشت، احساس کردم که این تاج بر سر تمام زنان ایران گذاشته می‌شود. من هم شهبانو بودم و هم نایب‌السلطنه. اما امروز می‌توانند به هر زنی که در خیابان حجاب بر سر نداشته باشد اهانت کنند.
– من به شدت مخالف هرگونه حمله نظامی به ایران هستم؛ غرب ولی باید به صدای ایرانی‌ها گوش دهد. افراط‌گرایی با انقلاب در ایران آغاز شد.

«سال‌ها بعد از همسرم پرسیدم چرا من؟ پاسخ داد، چون واقعی بودی، خودب بودی». خبرنگار کوریره دلا سرا می‌نویسد: این یکی از جملاتی بود که در این ملاقات که در خانه‌ای با تدابیر امنیتی قابل توجهی در پاریس در یک روز بهاری اوایل مارس ۲۰۱۸ انجام شد، میزبان به من گفت. این زن که زمانی در کنار پادشاه ایران بر تخت طاووس نشسته بود، بدون هیچ زیوری، غیر از سنجاقی با نقشه ایران و رنگ‌های پرچم این کشور مرا می‌پذیرد.

-علیاحضرت، چگونه با همسرتان آشنا شدید؟
-دانشجوی معماری در پاریس بودم و در شهرک دانشگاهی در جنوب پاریس اقامت داشتم، البته نه در خانه دانشجویان ایرانی که در آن سال‌ها هنوز ساخته نشده بود. روزهای پر مشغله‌ای داشتم؛ کلاس‌های درس و بازدید از موزه‌ها… اولین دیدار با شاه در محل سفارت ایران انجام گرفت. او در هر سفری به خارج با دانشجویان ایرانی نیز ملاقاتی داشت. برای این مهمانی با عجله لباس نو خریده بودم و یاد گرفته بودم چگونه جلوی پادشاه باید خم شد. او با هر دانشچو چند کلمه‌ای صحبت می‌کرد. وقتی به من رسید پرسید: «در پاریس در چه رشته‌ای تحصیل می‌کنید؟» وقتی گفتم معماری می‌خوانم، تعجب کرد. در آن دوران نه تنها در تهران بلکه در سراسر جهان زنان معمار بسیار کم بودند.

فرح دیبا وقتی از گذشته حرف می‌زند چشم‌هایش می‌درخشند؛ می‌افزاید: «پاشاه بعد‌ها گفت که وقتی از سالن خارج می‌شدم با نگاهش مرا تعقیب می‌کرد.»

-چه چیزی در پادشاه در آن روز در خاطر شما ماند؟
-لبخند بسیاز زیبا و نگاه غمگی‌اش.

-شاه کی از شما درخواست ازدواج کرد؟
-در سال ۱۹۴۹ برای تعطیلات به تهران رفته بودم، همسر دختر بزرگ پادشاه، شاهدخت شهناز که از ازدواج با ملکه فوزیه، خواهر فاروق پادشاه مصر، به دنیا آمده بود، مرا به خانه‌اش دعوت کرد. بعد از ظهر، سرگرم صرف چای بودیم که پادشاه ظاهر شد. شروع به صحبت با من کرد، برایش از زندگی دانشجویی در پاریس گفتم. چند بار دیگر ملاقات کردیم، شب دیگری در منزل شاهدخت شهناز، بعد از اینکه دیگر میهمانان رفته بودند گفت: دو بار تا کنون اردواج کردم، ولی متاسفانه به جدایی انجامیدند، می‌خواهی با من ازدواج کنی؟ فورا گفتم البته! بلافاصله پادشاه هشدار داد: وظایف زیادی بر عهده خواهی داشت. در آن زمان نمی‌توانستم این وظایف را حتی تصور کنم.

آن «بله» در ۲۱ دسامبر ۱۹۵۹ را همه در دنیا شنیدند. او لباسی با طرح ایو سان لورن که توسط دیور دوخته شده بود به تن و تاجی از برلیان که دو کیلو وزن داشت بر سر داشت.

شاه و فرح مهمان کندی و ژاکلین در واشنگتن؛ ۱۹۶۲

زنی که شاه عاشقش شده بود بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در سال ۱۹۷۹ هم در کنار شاه ماند؛ امروز نیز هنوز زیباست، بلندقامت، موهایش را پشت سر جمع کرده است؛ ۱۴ اکتبر قدم به ۸۰‌امین سال زندگی می‌گذارد

من، زیبا؟ وقتی به عکس‌های ۱۶ سالگی‌ام نگاه می‌کنم، اصلا زیبا نبودم، ولی با گذشت زمان کمی بهتر شدم… و این را همیشه به دخترم لیلا می‌گفتم که متاسفانه دیگر با ما نیست. لیلا خودش را زیبا نمی‌دید. روزی به لیلا و یک دوست ایتالیایی‌اش عکس‌های جوانیم را نشان دادم و به او گفتم آن را با عکس‌های سال‌های بعد مقایسه کند. به خاطر دارم که دوستش گفت: معجزه! او نیز از این تغییر شگفت‌زده شده بود.

-شما زبان ایتالیایی هم بلدید؟
-در تهران وقتی بچه بودم چند سالی به مدرسه خواهران روحانی ایتالیایی رفته بودم، قبل از اینکه به مدرسه ژاندارک بروم.

-چیزی به یادتان مانده؟
-نه اصلا، البته ما در این مدرسه فارسی و فرانسوی می‌خواندیم. مادرم مرا به مدرسه ایتالیایی فرستاد چون پیانو درس می‌دادند و می‌خواست این ساز را یاد بگیرم، و ما در خانه پیانو نداشتیم و من در مدرسه تمرین می‌کردم. من شانس داشتم که در خانواده‌ای مدرن و غیرسنّتی تربیت شدم؛ مادرم بیش از ۶۰ سال پیش مرا به پیشاهنگی، کلاس شنا و بسکتبال فرستاد. من کاپیتان تیم بودم و با پیراهن شماره ده بازی می‌کردم مثل مارادونا و باجیو. پسرم رضا که در آمریکا زندگی می‌کند هم عاشق فوتبال است. با هم مسابقه معروف ایتالیا و آلمان را که با پنالتی تمام شد دیدیم.

شاهزاده رضا پهلوی و شهبانو فرح

مدت زیادی را در آمریکا می‌گذرانید؟
-سعی می‌کنم دو ماه در بهار و دو ماه در پاییز را در آمریکا در کنار فرزندانم رضا و فرحناز و ۴ نوه‌ام بگذرانم. این سگ را نوه‌ام نور به من هدیه داده است. سگی که ۱۷ سال با من بود، چند سال پیش مرد و جرئت پیدا نکردم سگ دیگری بیاورم. بقیه سال را در پاریس می‌گذرانم و وقتم را صرف کارهایی می‌کنم که به آنها علاقه داردم مثل نقاشی و موسیقی. قبلا به کنسرت پاواروتی می‌رفتم و در جوانی در ایران صفحات کاروزو را گوش می‌دادم. من عاشق بینال هنر ونیز هم هستم. آخری را دیدم و امیدوارم از بعدی هم بازدید کنم.

-چگونه به هنرهای معاصر علاقه پیدا کردید؟
-در سال ۱۹۶۲ در جریان اولین بینال هنر تهران شروع به خرید آثار هنری کردم. در آن سال‌ها در تهران گالر‌های هنری بسیار معدودی  وجود داشت. قبل از موزه‌هنرهای معاصر، موزه فرش و موزه نقاشی‌های دوران قاجار را راه‌اندازی کردم. در آن سا‌ل‌ها فعالیت‌های فرهنگی بسیاری را راه انداختیم: کتابخانه‌هایی برای کودکان… ایران کشوری است با تاریخ و فرهنگ بسیار غنی، می‌خواستم این گذشته حفظ شود ولی همزمان نگاه‌مان نیز گسترش پیدا کند.

-پادشاه نیز به هنر علاقه داشت؟
-نه، او به چیزهای دیگری فکر می‌کرد، ولی همیشه از من پشتیبانی می‌کرد و بسیاری از هموطنانم  و سازمان‌های غیردولتی از من می‌خواستند که با پادشاه در مورد طرح‌های فرهنگی‌شان صحبت کنم. در آن دو دهه ایران یک راه  طولانی را پیمود. هنوز امروز نامه‌ها و ایمیل‌های فراوانی از هنرمندان زیرزمینی ایرانی دریافت می‌کنم.

-واقعیت دارد که شما بیش از ۱۵۰۰ اثر هنری جمع‌آوری کردید مثل آثار دگا، پیکاسو، پولاک، بکن و وارهول؟ فایننشال تایمز چند سال پیش ارزش این مجموعه را ۳ میلیلارد دلار برآورد کرد.

بازدید خصوصی شهبانو فرح قبل از افتتاح موزه هنرهای معاصر


-تعدادشان خاطرم نیست ولی زیاد بودند.

-شما ثروت نفتی داشتید، می‌گویند این مجموعه هنری با پول شرکت ملی نفت خریداری شده است، واقعیت دارد؟
-بهای نفت افزایش پیدا کرده بود و بهای این آثار هنری بسیار مناسب بود. در دفترم کمیته‌ای تشکیل دادم که وظیفه داشت با گالری‌ها و بنیاد‌های هنری تماس برقرار کند. با امپرسیونیست‌ها این مجموعه را آغاز کردیم و با هنر مدرن و معاصر ادامه دادیم.

چگونه تصمیم به تاسیس موزه هنرهای معاصر تهران گرفتید؟
-به نمایشگاهی از کارهای ایران درودی رفته بودم، او به من گفت: جالب است موزه‌ای برای جمع‌اوری کارهای هنرمندان معاصر ایرانی داشته باشیم. با کامران دیبا، پسر عمویم که معمار بود صحبت کردم و گفتم بد نیست موزه ای برای هنر معاصر داشته باشیم ولی نه تنها برای آثار هنرمندان ایرانی بلکه از سراسر جهان، و همچنین هنر مدرن…

-تنها دو سال پس از افتتاح این موزه، انقلاب شد.

بازدید خصوصی شهبانو فرح برای نخستین بار از آثار هنری که به موزه رسیده بود و توضیح کامران دیبا رییس موزه هنرهای معاصر تهرا

-بسیار نگران بودم ولی مهدی کوثر که مدیریت این موزه را بر عهده داشت، فهرستی از تمام این آثار و ارزش آنها تهیه کرد. او گفت از این مجموعه مانند فرزندانش حفاظت خواهد کرد.

چه رابطه‌ای با هنرمندان داشتید؟
-وقتی با سزار، مجسمه‌ساز فرانسوی سبک نئورئالیسم آشنا شدم، به او چند تکه از جواهراتم را دادم…  او آنها را ذوب کرد و در یکی از مجسمه‌هایش از آنها استفاده کرد. اندی وارهول برای کشیدن پرتره‌ای از من به تهران آمد، ولی آن پرتره را بعد از انقلاب تکه‌پاره کردند. از دالی و شاگال که دیدنشان مرا هیجان‌زده کرده بود خواستم چند تا از قلم موهایشان را به من هدیه کنند. از مجسمه‌ساز ایتالیایی جو پومودورو خواسته بودم ستونی برای ورودی موزه هنرهای معاصر بسازد، ولی با انقلاب مصادف شد و پولش را ندادند او هم ستون را تحویل نداد. سال‌ها بعد آن ستون را در باغ ساختمان «پپسی» در آمریکا دیدم.


چه آینده‌ای برای این مجموعه می‌بینید؟
-که از آن به نحو احسن حفاظت شود. باید نهادی چون دوستداران موزه متروپولیتن نیویورک برای حفظ و مرمت این مجموعه به وجود بیاورند چون دولت تهران پول را صرف مخارج دیگری می‌کند.

محمدرضا شاه و شهبانو فرح پهلوی

بعد از خروج از ایران در ژانویه ۱۹۷۹، در مصر، مراکش، باهاماس و آمریکا آواره بودید و حکم اعدام برایتان صادر شده بود. آیا برای زندگی خود واهمه داشتید؟
-واهمه؟! نه! از مرگ نمی‌ترسم. سال‌ها پیش گاردین نوشت که قصد جان مرا دارند. وزارت کشور فرانسه از آن زمان برای من محافظ گذاشت. اینجوری مردن بهتر از مرگ در پیامد سرطان در بیمارستان است.

چشمان فرح دیبا ناگهان پر از غم می‌شود. شاید آخرین روزهای پادشاه که در پیامد سرطان در مصر چشم از جهان بست را به خاطر می‌آورد. روی میزی در سالن عکسی از انور سادات دیده می‌شود که تقدیم شده به دوست عزیزش شهبانو فرح. در کنار آن عکس‌هایی با ریچارد نیکسون، پادشاه بالدوین و ملکه فابیولای بلژیک، خوان کارلوس پادشاه سابق اسپانیا و همسرش ملکه صوفیا، سلطان محمد رهبر مراکش، و ملک حسین پادشاه سابق اردن و همسرش نور.

شهبانو فرح در قاهره بر مزار شاه فقید

با دیگر خاندان‌های سلطنتی در رابطه هستید؟
-بدون شک. قبل از انقلاب با پادشاه میهمان ملکه الیزابت در لندن بودیم. در این سال‌ها در مراسم عروسی بسیاری ار خانواده‌های سلطنتی حضور داشتم. با بئاتریس ملکه هلند و مارگرت ملکه دانمارک هم رابطه بسیار خوبی دارم.

-در عکس دیگری با پرنس آلبرت موناکو هستید.
-رینیه و همسرش گریس کلی در سال ۱۹۷۱ میهمان من در تهران برای جشن‌های ۲۵۰۰ ساله بودند. وقتی مجبور به ترک ایران شدیم، پرنس رینیه ما را به موناکو دعوت کرد. ولی فرانسه با حضور ما مخالفت کرد چون هیچ‌کس نمی‌خواست مورد خشم خمینی قرار گیرد. حالا هم پرنس آلبرت که جای پدر را گرفته کارهای بسیار خوبی برای محیط زیست و ورزش انجام می‌دهد.

-جشن‌های ۲۵۰۰ ساله در سال ۱۹۷۱ نمایش بیش از حد ثروت بود: ۲۰۰ میلیون دلار برای شراب و غذا.-از ما در این مورد زیاد انتقاد شده است… ولی با این جشن‌ها پادشاه می‌خواست ثروت و غنای فرهنگی ایران را به جهان بشناساند. خوشبختانه امروز خیلی از ابهامات گذشته از بین رفته‌اند.

-شما واقعا فکر می‌کنید امروز مردم واقعیات را فهمیده‌اند؟
-بسیاری امروز از آنچه اتفاق افتاده است پشیمان هستند. روزانه نامه و ایمیل از ایران دریافت می‌کنم. برخی چهره‌های طراحی شده من و پادشاه را برایم می‌فرستند، طرح‌هایی که مخفیانه و با قبول ریسک فرستاده می‌شوند. برخی به من زنگ می‌زنند و در خاتمه ضمن سپاسگزاری می‌گویند که این گفتگو آنها را سه ماه خوشبخت کرده است. ولی در حقیقت آنها هستند که با تماس‌هایشان مرا خوشبخت می‌کنند. وقتی به مردم عادی زنگ می‌زنم هرگز نمی‌گویم کی هستم، آنها از صدایم مرا می‌شناسند.

-آیا بعد از انقلاب احساس کردید که غرب به شما خیانت کرده است.
-می‌خواهید واقعیت را بدانید؟ نفت خوشبختی و بدبختی ما را همزمان رقم زد. پول نفت این روند را تعیین کرد. امروز از قلبم خون می‌بارد وقتی می‌شنوم که در خیابان‌های تهران فقر بیداد می‌کند، جوانان بیکارند، کودکانی که گدایی می‌کنند…

-وقتی به یاد می‌آورید که مردم زمان انقلاب فریاد می‌زدند «دیکتاتور رفت، مردم پیروز شدند» چه احساسی دارید؟
-خاطره تلخی است. بعد از تمام کارهایی که پادشاه برای این کشور کرد علیه ما و در حمایت از خمینی فریاد می‌زدند…! در آن روزها نگران فرزندانم بودم و نمی‌توانستم تصور کنم که این همه آدم علیه توسعه و پیشرفت به خیابان بریزد. اولین تظاهرات در حمایت از خمینی در سال ۱۹۶۳ برگزار شد؛ در زمان انقلاب سفیدی که دو و نیم میلیون روستایی را صاحب زمین کرده و قوانینی از جمله برای رفع تبعیض علیه زنان تصویب کرده بود… ولی خمینی از حمایت کمونیست‌ها برخوردار بود. همسرم صحبت از اتحاد «ارتجاع سرخ و سیاه» می‌کرد.

-تلاش دختران ایران علیه حجاب را دنبال می‌کنید؟
-بله بسیار امیدوارکننده است. امروز زنان تهران می‌دانند ایران قبل از انقلاب چه بود. این زنان و جوانان هستند که بیش از دیگران زجر کشیده‌اند؛ با قوانینی که وضع کرده‌اند به آنها توهین می‌شود و به زندان می‌روند. زمانی که در ۱۹۶۷ پادشاه تاج را بر سر من گذاشت، احساس کردم که این تاج بر سر تمام زنان ایران گذاشته می‌شود. من هم شهبانو بودم و هم نایب‌السلطنه. اما امروز می‌توانند به هر زنی که در خیابان حجاب بر سر نداشته باشد اهانت کنند. در آن زمان برنامه‌های تنظیم خانواده وجود داشت، بعد از انقلاب خمینی گفت برای کاهش شمار مسلمانان شاه این طرح را ارائه داده بود…! برخی را شستشوی مغزی کرده بودند.

تاجگذاری شهبانو

رئیس جمهور آمریکا دونالد ترامپ مواضع سخت‌تری نسبت به حکومت تهران اتخاذ کرده است. به آینده خوشبین‌تر هستید؟
-من مخالف هرگونه حمله نظامی به ایران هستم؛ به شدت مخالف هستم. وقتی صدام حسین به ایران حمله کرد، پسرم که خلبان نظامی است پیام روشنی فرستاد. غرب ولی باید به صدای ایرانی‌ها گوش دهد. افراط‌گرایی با انقلاب در ایران آغاز شد.

-چه آینده برای ایران می‌خواهید؟
-می‌خواهم که تمامیت ازضی ایران حفظ شود و حکومتی سکولاردمکراتیک داشته باشد.

*منبع: کوریره دلا سرا

*ترجمه ازکیهان لندن

مصاحبه‌های مطبوعاتی

گفت‌وگوی ویژه رادیو فردا با شهبانو فرح پهلوی در چهلمین سالگرد انقلاب بهمن ۵۷

در چهلمین سالگرد انقلاب بهمن ۵۷، رویدادی که در چهار دهه گذشته زندگی ایرانیان را تحت تأثیر خود قرار داده است، در قالب چهل گفت‌وگو با چهره‌های تاریخ‌ساز یا فعال ایرانی در سال‌های منتهی به انقلاب و پس از آن، روایت آنها را از این رویداد و تأثیرات آن، و نیز چشم‌انداز آنها از آینده ایران بازجسته‌ایم.

نخستین چهره‌ای که در این مجموعه به سراغش رفته‌ایم، فرح پهلوی، همسر محمدرضا شاه پهلوی است که در روزهای پیش از انقلاب، ۴۰ سال داشت و ملکه ایران بود. او اکنون در پاریس زندگی می‌کند.

در این گفت‌وگوی ویژه با شهبانو فرح پهلوی درباره آنچه در سال ۵۷ در دربار سلطنتی می‌گذشت، و همچنین در مورد بیماری شاه ایران از او پرسیده‌ایم.

فرح پهلوی: “به جای گذشته، به فردای ایران فکر کنیم”

بسیار سپاسگزارم شهبانو. ابتدا اگر موافق باشید از روزها و ماه‌های پیش از انقلاب آغاز کنیم. نخستین سؤالم این است که از چه زمانی در دربار احساس شد که وضعیت کشور بحرانی شده.

تا آن جایی که به یادم هست، اعلیحضرت از دکترهای فرانسوی شان پرسیده بودند که آیا دو سال به ایشان وقت می دهند یا نه و دکترها هم البته گفته بودند بله، و این به دلیل این بود که می‌خواستند در این موقع، فضای باز سیاسی را اعلام کنند، و به فکر این [بودند] که فرزندشان بایستی حتماً در یک فضای مملکت دموکراتیک پادشاهی کند.

منتهی متأسفانه در نهایت تأسف، عده‌ای از روشنفکران و متعصبین و گروه‌های مخالف که خیلی متشکل بودند، از این روند استفاده کردند و دروغ‌پردازی و پخش اخبار نادرست کردند، و نتیجه آن شد که دیدیم. و این، فکر می‌کنم در تابستان ۱۳۵۶ دیگر حس شد که چه گرفتاری‌هایی هست.

بله، همان طوری که اشاره کردید، در آن روزها بسیاری از شخصیت‌های کشوری و لشکری و فرهنگی و غیره برای دیدار با شاه به دربار می‌آمدند. آنها غالباً چه می گفتند، یا چه خواسته‌هایی داشتند؟

من البته خبر نداشتم که چه کسانی را اعلیحضرت هر روز می‌بینند، ولی بعد که با من راجع به بعضی‌ها صحبت می‌کردند، بیشتر افراد پیشنهادهای مختلف داشتند، که آن طور که می‌گفتند پیشنهادهای مختلف و بیشتر مواقع متضاد با هم. بعضی‌ها می‌گفتند بایستی خیلی محکم گرفت و فلانی را زندانی کرد و اِله کرد و بِله کرد، بعضی‌ها هم می‌گفتند نه باید آزادی داد و اجازه داد تظاهرات باشد. یک قاطی‌ای از هر دو بود همیشه.

و برخی از شخصیت‌های سیاسی و نظامی و فرهنگی هم با شما دیدار می‌کردند. آیا آنها با شما صادقانه برخورد می‌کردند؟

فکر می‌کنم که صادقانه حرف‌هایشان را می‌زدند، برای اینکه خب هر کدام نظر خودشان را در زمینه‌های مختلف، رشته‌های مختلف داشتند. بعضی‌ها البته می‌آمدند وقت زیاد می‌گرفتند، داستان زندگی‌شان را تعریف می‌کردند، ولی با وجود این، پیش من هم یک عده‌ای می‌گفتند باید آزاد گذاشت که تظاهرات بکنند، اِله کنند بِله کنند، بعضی‌ها می‌گفتند نه، باید محکم گرفت و زندانی کرد و… پیش من هم همین جور بود، هر دو جور را می‌گفتند و البته من اینها را به اعلیحضرت می‌گفتم موقعی که می‌دیدمشان.

آیا بیشتر این شخصیت‌ها یا افرادی که به دیدار شما می‌آمدند، دلشان می‌خواست و تقاضا می‌کردند که شاه و شما در ایران بمانید، یا خواستار این بودند که شما برای مدت کوتاهی ایران را ترک کنید؟

البته بعضی‌ها بودند [ولی] راجع به این صحبت نمی‌کردند. این اواخر بود که اعلیحضرت فکر کردند شاید اگر سفر کنند و آقای بختیار نخست‌وزیر بود، آرامش برگردد. البته بعضی از نظامیان و بعضی‌ها نمی‌خواستند که اعلیحضرت بروند، ولی خب اعلیحضرت این تصمیم را گرفته بودند. بیشتر از هر کسی -البته این ربطی به تصمیم اعلیحضرت ندارد، سفیر آمریکا و سفیر انگلیس همین جور منتظر بودند که کی ایشان می‌روند، موقعی که اعلام کردند ممکن است برای مدتی از ایران بروند بیرون.

و در مورد بیماری شاه. آیا تا زمانی که در ایران بودید، شما متوجه بیماری شده بودید؟ یا ایشان این موضوع را از شما هم پنهان کرده بودند؟

ببینید، فکر می‌کنم ۱۹۷۷ بود، یعنی ۱۳۵۶ یا ۵۵، من یک سفری داشتم سر راه به یکی از این کشورهای خارج، تنها بودم، دکترهای اعلیحضرت خواستند مرا خیلی محرمانه یک جایی ببینند. که من از سفارت در پاریس خیلی محرمانه یک جایی رفتیم و آن ها به من گفتند که اعلیحضرت یک بیماری خونی لنفاوی دارند به اسم والدنستروم.

این را به من گفتند و البته برای من خیلی دردناک بود، برای اینکه با اعلیحضرت راجع به این موضوع صحبت نکرده بودیم و هر روز می‌دیدم این مردی که نمی‌خواست با کسی راجع به بیماری خودش حرف بزند و حتی با من، با چه اراده‌ای واقعا صبح تا شب فکر ایران و ایرانی بود.

مدتی بعد از ملاقات با اعلیحضرت یک طوری به من گفتند که این گرفتاری را دارند که البته علنی راجع به آن صحبت نمی‌شد و خب من همیشه سعی می‌کردم به ایشان بگویم بهترند و خوب می‌شود و امید بدهم دیگر، ولی وضع آن جور بد نبود در آن موقع.

بله، شهبانو. برخی می‌گویند که شاه در آن روزهای پیش از خروج از ایران، روحیه مناسبی نداشتند و شما از چند تن از مراجعان خواسته بودید که حرفی نزنند که موجب افسردگی شاه بشود. آیا این موضوع صحت دارد؟

نه، اصلاً صحت ندارد. البته خب خیلی مشکل بود، تمام این چیزهایی که ایشان می دیدند در ایران اتفاق می‌افتد. اولاً کسانی که پیش اعلیحضرت می‌رفتند که قبلش پیش من نمی‌آمدند که بگویم چی بگویند. ولی همچنین چیزی نیست، من هیچوقت به کسی نگفتم یک همچنین حرفی را. البته خب دوران سختی بود، ولی ایشان واقعاً با قدرت و با استقامت کار خودشان را می‌کردند.

در این جا شهبانو می‌خواهم از شما خواهش کنم اگر امکان دارد یک ترانه یا آهنگ مورد علاقه خودتان را ذکر کنید که در طول این مصاحبه پخش بشود

یک آهنگی هست مرغ سحر، که محمدرضا شجریان می‌خواند، من خیلی دوست دارم. البته خیلی خواننده دارد، زیاد، آهنگ‌های زیادی هست ایرانی، که من دوست دارم، به خصوص موسیقی برای من در زندگیم خیلی مهم است، برعکس چیزی که الان این آقایان در ایران می‌گویند، و من را واقعاً برمی‌گرداند به مملکت خودم، حالا چه موسیقی قدیمی باشد، چه موسیقی محلی.

حالا چرا مرغ سحر را انتخاب کردید؟ آیا علت خاصی دارد؟

برای این که یک چیزایی امیدوارکننده آن وسط می‌گوید، برای این. باید خودتان گوش بدهید و آن قسمت‌های مثبتش را در بیاورید.

گفت‌وگو را ادامه می‌دهیم. شهبانو، ۲۶ دی ماه سال ۱۳۵۷ شما ایران را ترک کردید و به مصر رفتید. آیا در آن روز تصور می‌کردید که احتمال دارد تا مدتی طولانی یا شاید هرگز به ایران برنگردید؟

نه، هیچ وقت این فکر به سرمان نبود. به هر صورت خود من می‌گفتم وقتی چیزها درست شود و با نخست‌وزیری آقای بختیار آرامش برگردد [بر می‌گردیم] و اعلیحضرت هم فکر نمی‌کردند که دیگر هیچوقت برنگردند. به هر صورت در افکار خودشان بودند دیگر. مشکل بود آن روزها پیش‌بینی کردن اینکه چه می‌شود. ولی آدم هیچوقت نمی‌خواهد امید را از دست بدهد.

چرا با وجود این که در مصر بسیار از شما استقبال می‌شد، به مراکش رفتید و پس از مدتی از مراکش هم خارج شدید؟

آن روزی که از ایران خارج می‌شدیم، متأسفانه من هیچوقت فراموش نمی‌کنم اشک‌هایی را که در چشم اعلیحضرت بود. مردی که تمام زندگیش، عمرش، فکرش و هوشش واقعاً فقط برای ایران و ایرانی بود، حتی بعد ببیند مملکت به چه روزهایی افتاده و مردم چه شعارهایی می‌دهند. خیلی دردناک بود واقعاً من هیچ وقت نمی‌توانم خودم را به جای ایشان بگذارم.

البته من این را نمی‌دانستم. می‌دانستم داریم می‌رویم مصر، ولی بعد آقای امیراصلان افشار گفتند، در کتابشان هم نوشته‌اند که آمریکایی‌ها گفته بودند که اعلیحضرت بروند مصر، اسوان، آنجا پرزیدنت فورد بود که راجع به صلح اعراب با اسرائیل صحبت کنند، بعد از آن بروند آمریکا که کارتر را ببینند.

منتهی موقعی که اسوان بودیم، آقای اصلان افشار تماس گرفته بود با سفیر آمریکا در مصر، ایشان گفته بود که نه، الان این برنامه نیست، حالا باشد بعداً. دیگر بعد اعلیحضرت هم نمی‌خواستند که در مصر مسئله به وجود بیاید برای آقای سادات، پادشاه مراکش گفتند که بیایید مراکش، و رفتیم مراکش، که من سپاسگزارم از مراکشی‌ها و پادشاه مراکش. البته الان چه بگویم؟ داستان را بگویم که طولانی است…

بهتر است که بگویم. اگر هم طولانی باشد یک جایی ضبط می‌شود. ببینید، مراکش بیست و دو بهمن، خب این اتفاقی که افتاد و واقعاً دردناک بود، آقای الکساندر مَرانش، که رئیس سازمان اطلاعات فرانسه بود، به مراکش آمد و گفت اگر شما اینجا بمانید، برای پادشاه مراکش و خانواده‌اش گرفتاری پیش می‌آید، بهتر است به یک مملکت دیگر بروید.

بعد دیگر ما چاره‌ای نداشتیم و یک عده‌ای که در آمریکا کمک می‌کردند، جایی را که پیدا کردند از آنجا رفتیم باهاماس. البته آن موقع در مراکش بچه‌ها هم آمده بودند که چقدر سختی کشیدند که آن داستانش طولانی است، ولی اقلاً دیدیمشان.

بعد که رفتیم باهاماس، باهاماس هم گفته بود سه ماه می‌توانید بمانید، و در باهاماس [بودیم] که متأسفانه امیرعباس هویدا را به قتل رساندند به قدری برای اعلیحضرت دردناک بود که می‌خواستند یک پیامی چیزی بگویند، و باهاماسی‌ها گفتند که نه، نمی‌توانید از اینجا پیام‌های سیاسی بدهید.

خلاصه، آنجا هم سه ماه قرار بود بمانیم. بعد از باهاماس رفتیم مکزیک. مکزیک یک خرده بهتر بود، البته همه چیز نسبی است… دکتر فلاندره، دکتر اعلیحضرت در اسوان آمد ایشان را دید، در مکزیک هم که ایشان دردشان شروع شد، با خانواده می‌خواستند بروند آمریکا برای معالجه، البته ته دل من آن قدر راه دستم نبود برویم آمریکا، ولی خب فکر می‌کردیم آنجا دکترها و بیمارستان‌های بهتری هست، و از آنجا، از آمریکا یک دکتری را آمریکایی‌ها فرستادند که از آنجا ما رفتیم نیویورک، که اعلیحضرت را جراحی کردند، حالا داستان طولانی است، و بعد که گروگانگیری شد و بعد ما می‌بایستی برگردیم مکزیک.

مکزیک نخواست ما به آنجا برگردیم به دلیل اینکه آقای فیدل کاسترو به مکزیکی‌ها گفته بود که اگر شما اجازه ندهید که پادشاه برگردد، من به شما در سازمان ملل رأی مثبت می‌دهم. [این شد] که ما نتوانستیم به مکزیک برویم و از نیویورک به تگزاس رفتیم، سنت آنتونیو. و آنجا منتظر بودیم که ببینیم از آنجا کجا می‌توانیم برویم، چون جایی که بودیم اصلاً مثل زندان بود، یعنی بیمارستانی برای افراد عقب‌افتاده‌ای بود که گرفتاری فکری داشتند.

بعد دیگر قرار شد برویم پاناما. پاناما رفتیم، و آنجا هم واقعاً از نظر درمان خیلی گرفتاری بود، حالا داستانش طولانی است و قرار بود در بیمارستانی که مال آمریکایی‌ها در پاناماست ایشان جراحی بشوند و دکترهای آمریکایی و فرانسوی بیایند. بعد پانامایی‌ها گفتند نه نمی‌شود، ما خودمان دکتر داریم، در بیمارستان خودمان این کار بشود. آن قدر محیط واقعاً ناسالمی بود، حالا داستان‌های دیگری هم هست و یادم می‌آید که آنجا آقای آرنه رافائل که کارمند وزارت امور خارجه آمریکا و گویا در ایران هم مدتی خدمت کرده بود، و آقای لوید کاکلر که مشاور حقوقی کارتر بود، آمدند پاناما، من از اعلیحضرت اجازه گرفتم که من هم در آن جلسه باشم.

آقای آرنه رافائل شروع کرد خیلی تعریف کردن از اعلیحضرت که ایشان چقدر به مملکتشان خدمت کردند، به مردمشان خدمت کردند، به قول معروف هندوانه زیر بغل ایشان گذاشتند، و گفتند که برای مردم شما ایرانیان بهتر است که مثلاً استعفا بدهید تا گروگان‌ها را آزاد کنند، که من آنجا وسط حرفش رفتم و گفتم اگر ایشان استعفا بدهند پسرشان رضا هست، که اگر او هم نباشد پسر دومشان علیرضا هست، و اگر او هم نباشد کس دیگر در خانواده.

دیگر این [پیشنهاد استعفا] را قبول نکردیم و بعد خانم سادات تلفن زدند یا خود من، الان درست یادم نیست کداممان اول تلفن زد، که بیایید مصر، که من هم به اعلیحضرت گفتم بهترین کار این است که ما از اینجا برویم. برای اینکه با این وضعیتی که هست، معلوم نیست اینها چه کار می‌خواهند بکنند. و بعد سادات گفته بود که طیاره می‌فرستد، آمریکایی‌ها گفتند نه لازم نیست سادات طیاره بفرستد، ما خودمان یک طیاره می‌دهیم. خلاصه قبول کردند ما برویم، طیاره دادند، و سر راه، در جزیره آسور در پرتغال طیاره نشست و طول می‌کشید. اعلیحضرت هم تب داشتند و …

بله، و چند ساعتی آنجا مجبور شدید که منتظر بمانید.

بله. و من که می‌پرسیدم برای چه منتظریم؟ می‌گفتند که اجازه پرواز می‌خواهند. می‌گفتم که یعنی چه؟ طیاره که دارد از یک جایی به جای دیگر می‌رود که وسط راه اجازه پرواز نمی خواهد، آن هم طیاره آمریکایی. بعد متوجه شدیم، یک خبرنگار آمریکایی نوشت که نگه داشته بودند، برای اینکه در آن موقع همیلتون جردن داشت با قطب زاده صحبت می‌کرد که اگر اعلیحضرت را برگردانید به پاناما، ما گروگان‌ها را آزاد می‌کنیم. ولی چون قطب‌زاده نتوانسته بود گویا صحبت کند با افرادی، چون تعطیلات نوروز بود، خلاصه تصمیم نگرفتند و این جوری شد که ما به مصر رفتیم. و واقعاً تنها جایی بود که یک خرده نفس راحتی کشیدیم. من همیشه می‌گویم خود من و فرزندانم و خیلی از هم‌میهنان، واقعاً سپاسگزاریم از پرزیدنت سادات و خانم سادات و دولت مصر و مردم مصر.

شهبانو، شما به روند درمان شاه اشارات کوچکی کردید. به تصور شما چرا به آن زودی در سن شصت و یک سالگی فوت کردند؟ آیا فکر می‌کنید پزشکان در درمان دچار اشتباهاتی شده بودند؟

من فکر می‌کنم که بله. برای اینکه یادم هست موقعی که اعلیحضرت فوت کردند دکتر فرانسوی اشک در چشمانش بود، تقریباً گریه می‌کرد و می‌گفت اگر ایشان یک آدم معمولی بودند، الان با خانمشان و بچه‌هایشان دور هم نشسته بودند. یک اشتباهاتی، دیر کردن‌هایی، همه جا شد. دیگر حالا با جزئیات نمی‌توانم بگویم برای اینکه دکتر نیستم، و درست معالجه نشدند متأسفانه. چون ایشان می‌توانست خیلی بیشتر از آن زندگی کند.

به نظر شما شهبانو، اگر در آن ماه‌های آخر، یا سال آخر در ایران، تصمیمات دیگری گرفته می‌شد، احتمال داشت که انقلاب ۵۷ شکل نگیرد؟

ببینید، نمی‌گویم که ما که دور هم می‌نشینیم اگرها را فکر نمی‌کنیم، اگر ما، اگر مردم… ولی به قول اینشتاین، با تمام انرژی کیهان، یک ثانیه هم نمی‌شود به عقب برگشت. و فرانسوی‌ها هم می‌گویند با اگرها می‌شود پاریس را گذاشت توی یک بطری. من می‌گویم دیگر فکر اگرهای گذشته را نکنیم، که فایده ندارد. فکر آینده را بکنیم که بعد فردا دوباره نگوییم اگرهایی که بود. الان بیشتر به ایران و فردای ایران فکر کنیم.

در مورد نقش غربی‌ها، شاه معتقد بود که غربی‌ها در آغاز شورش‌ها و اعتراضات و سرانجام انقلاب ۵۷، دست داشتند. آیا شما هم چنان برداشتی دارید؟

ببینید، الان با مدارکی که در می‌آید، مدارکی که نوشته شده و با صحبت‌هایی که می‌شود، بله دست داشتند. برای اینکه همان موقع، یادم هست موقعی که ژنرال هایزر آمد ایران، معمولاً نظامیان که به ایران می‌آمدند، قبلاً به اعلیحضرت خبر می‌دادند، ایشان پنج شش روز در ایران بود و اعلیحضرت خبر نداشتند. بعد آقای سالیوان، سفیرشان که یک کسی به من گفت این هر جا می‌رود انقلاب راه می‌اندازد، آنجا با بازرگان صحبت می‌کرد و با آنهایی که مخالف بودند، و بعد روزنامه‌های خارجی و تلویزیون‌ها و رادیوهای خارجی همه‌اش حمله به ایران. که من بعد پیش خودم گفتم اگر ما آنقدر گرفتاری حقوق بشر داشتیم، چه طور تمام آن سال‌ها [حرفی نبود] الان یک چیزهایی می‌گویند ولی آن سال‌ها یک کلمه هم راجع به آن چیزی که در ایران اتفاق می‌افتد نمی‌گفتند.

ولی… بله حتماً [دست داشتند] مثلاً یادم است ژنرال هِگ که در مراسم تشییع جنازه پرزیدنت سادات دیده بودمش، گفت به هایزر گفته بود که ایران می‌روی امیدوارم پشتیبانی کنی از پادشاه. و او گفته بود نه، دستورات من چیز دیگری است. بعد از اینکه اعلیحضرت فوت کردند، هایزر می‌خواست در قاهره بیاید و مرا ببیند و من ندیدمش، گفتم اگر هایزر بیاید لابد یک عده‌ای می‌گویند من با ایشان تماس داشته‌ام. خلاصه البته پیش من هم می‌آمد معلوم نبود چیزهایی درست می‌گوید یا نه.

می‌گویم، غیر از این، الان مدارک دارد در می‌آید که چه پول‌هایی به خمینی می‌داده‌اند و چه طرفداری‌هایی در رادیوها از او می‌کرده‌اند و مثلاً یادم هست چند سال پیش آقای لُرد اوئِن را دیدم، وزیر خارجه انگلیس، در لندن، به من گفت اگر می‌دانستیم پادشاه مریض است این اتفاق نمی‌افتاد. خب فکرش را بکنید!

بعد آن وقت یکی از دوستان چند سال پیش در یک شام خصوصی آقای ژیسکار دِستن را دیده بود و از او پرسیده بود که آیا شما اطلاع داشتید که پادشاه مریض است؟ خیلی یکه خورد، منتظر نبود و بعد گفت غیرمستقیم. خب همه اینها دست به دست هم داد دیگر متأسفانه.

بله، و به عنوان سؤال آخر، شهبانو. در این بهمن ۹۷، پس از گذشت چهل سال در این روزها شما آینده ایران را چگونه می‌بینید؟

ببینید، این چند روز در رادیو می‌شنوم که سازمان عفو بین‌الملل به ایران می‌گوید «سال شرم»، و اعتراضات کارگری و دانشجویی و تلاش‌های زنان در گوشه و کنار کشور، آینده مثبت و روشنی را واقعاً امید می‌دهد. امروز کارگران می‌دانند که چه می‌خواهند. معلمین و دانشجویان می‌دانند که چرا چنین رژیمی را نمی‌خواهند. زنان شجاع ایران می‌دانند که بیشتر از همه چیز، آزادی و آسایش می‌خواهند. ایرانیان در طول تاریخ هزارساله خودشان، بارها با چالش‌های دشواری دست و پنجه نرم کردند. می‌دانند که بار دیگر دوران کوتاهی از تاریکی را می‌گذرانند. مانند همیشه چون ققنوس از خاکستر خود برخواهند خاست.

در این جا می‌خواستم سپاسگزاری و تشکر کنم از تمام هم‌میهنانی که بعد از این سال‌ها، به یاد خدمات دو پادشاهِ ایران‌سازِ پهلوی بوده‌اند و از طرف خودم و خانواده‌ام سپاسگزارم. در ضمن می‌خواستم بگویم هم‌میهنان واقعاً شجاع و باهوش من، در آینده نزدیک شاهد شکوفایی سرزمین ایران خواهند بود. سرزمینی که بار دیگر مایه افتخار و مباهات یک یک ایرانیان باشد و در میان جهان قدر و منزلت خودش را دوباره باز یابد و یک نظام مردم‌سالار داشته باشد، و حق خودش را بگیرد. آرزوی من این است که آسایش و آرامش، و رفاه و تندرستی برای ایرانیان باشد. امیدوارم که به زودی به آنچه سزاوار آن هستند، برسند.
به امید پیروزی نور بر تاریکی.

مصاحبه‌های مطبوعاتی

مصاحبه اختصاصی مجله Point de Vue با شهبانو فرح پهلوی

چندی پیش مجله فرانسوی Point de Vue   گزارش مفصلی دربارۀ خانوادۀ سلطنتی ایران و به ویژه شهبانو فرح پهلوی منتشر کرد که روی جلد آن نیز به شهبانو و چهار نوۀ ایشان اختصاص داشت.

این مجله همراه با انتشار مصاحبه‌ای طولانی با شهبانو نوشت: «برای نخستین بار، ملکه فرح ما را همراه با چهار نوه‌اش می‌پذیرد.»

پرسش: علیاحضرتا،  شما که در سال ۱۹۷۹ ایران را ترک کردید امروز چگونه با این واقعیت که مظهر ایران به شمار می‌روید، زندگی می‌کنید؟

پاسخ: هم‌‌میهنانم حتی آنان که جوانتر هستند با وجود تبلیغات و شایعات نادرستی که دربارۀ خانواده‌ام و من از زمان وقوع انقلاب به وجود آورده‌اند با من مکاتبه می‌کنند و پیام‌هایی پر از احساس محبت برایم می‌فرستند.

این پیام‌ها واقعاً دلنشین هستند و به من نیرو و توان می‌دهند. مهر ملت‌ام هر روز به من این توانایی را می‌بخشد که ادامه دهم. می‌بینم که نسل جوان کشورم رشد می‌کنند و متوجه می‌شویم که بذر این گیاهان که با عشق کاشته شده هرگز خشک نمی‌شود و نمی‌میرد.

پرسش: علیاحضرتا،  شما که در سال ۱۹۷۹ ایران را ترک کردید امروز چگونه با این واقعیت که مظهر ایران به شمار می‌روید، زندگی می‌کنید؟

پاسخ: هم‌‌میهنانم حتی آنان که جوانتر هستند با وجود تبلیغات و شایعات نادرستی که دربارۀ خانواده‌ام و من از زمان وقوع انقلاب به وجود آورده‌اند با من مکاتبه می‌کنند و پیام‌هایی پر از احساس محبت برایم می‌فرستند. این پیام‌ها واقعاً دلنشین هستند و به من نیرو و توان می‌دهند. مهر ملت‌ام هر روز به من این توانایی را می‌بخشد که ادامه دهم. می‌بینم که نسل جوان کشورم رشد می‌کنند و متوجه می‌شویم که بذر این گیاهان که با عشق کاشته شده هرگز خشک نمی‌شود و نمی‌میرد.

 درباره شاه از چه چیز احساس کمبود می‌کنید؟

حضور پادشاهم هر روز بزرگترین کمبود زندگی من است. به ‌لطف اشخاصی که هنگام یاد کردن از او، برق محبتی در دیدگان‌شان دیده می‌شود، او همواره نزد من و نزدیک من بوده و هست. خوشبختانه با وجود سالیان درازی که گذشته و می‌گذرد و برای مردم ایران دشوارتر می‌شود که ندانند شاه کیست و چقدر کشور و مردم کشورش را دوست داشت، بسیاری از ایرانیان که از نظر سیاسی طرفدارش نبودند، امروز با عزمی راسخ نزد من می‌آیند و می‌گویند که انقلاب  ۱۹۷۹ اشتباهی بزرگ بود.

 شاه به‌عنوان پدر و همسر چگونه آدمی بود؟ بزرگترین صفات او برای یک مرد سیاسی چه بود؟

شاه نسبت به فرزندان‌اش بسیار مهربان بود. وقتی فرزندان‌اش در اطراف‌اش بودند دیگر نظم خاصی در میان نبود. بچه‌ها روی تخت می پریدند و هنگامی که چیزی از او می‌خواستند به اتاق و دفترش می‌پریدند و شلوغ می‌کردند. شاه مردی بسیار نزدیک به خانواده‌اش بود و شما می‌توانستید او را هنگامی که ما برای تعطیلات کنار دریای خزر  و سواحل خلیج فارس می‌رفتیم، ببینید. بچه‌ها به بودن با او، عشق می‌ورزیدند. شاه واقعاً مهربان‌ترین موجودی بود که من در تمام عمرم دیدم. وی مردی واقعاً با توجه بود که صفت یک جنتلمن واقعی است ولی از همه بیشتر وی آدمی با قلبی بزرگ بود. هنگامی که من ازدواج کردم چون دختر جوانی بودم او به من کمک فراوان کرد. همواره در کنارم بود برای آن که مرا راهنمایی کند. علاوه بر آنکه پدری بی‌نظیر بود، راهنمای بزرگی هم بود. شاه مردی بود که کشورش را بیش از همه چیز دوست می‌داشت. من همواره از دید صائب او، در امور دنیا در شگفت بودم.

– آیا در  دور از دسترس‌ترین رویای خود هرگز گمان می‌بردید که روزی ملکه ایران شوید؟

من هرگز لحظه‌ای را که شاه از من خواست که همسرش بشوم، از یاد نمی‌برم. در حالی که با نگاهی عمیق مرا می‌نگریست، اظهار داشت: «هنگامی که ملکه‌ی من شدید، وظیفه‌ی خطیری نسبت به هم میهنان‌تان خواهید داشت و آنچه شما را به کار روزانه تشویق خواهد کرد، محبت هم‌میهنان‌تان نسبت به شماست که به شما نیرو خواهد داد که بدون وقفه فعالیت کنید.» نخستین خاطره‌ی من از شاه به دوران کودکی‌ام باز می‌گردد که مادرم مرا روی دست بلند کرد تا شاه را که از مقابل ما می‌گذشت، ببینم. من هرگز گمان نمی‌کردم که چند سال بعد همسرش خواهم بود و همراه او با ‌عنوان ملکه‌ی ایران راه خواهم رفت.

 نخستین دیدارتان با شاه چگونه گذشت؟

 من شاه را در سال ۱۹۵۹ در یک میهمانی در سفارت ایران در پاریس دیدم. در آن زمان من دانشجوی جوانی بودم که در رشتۀ معماری تحصیل می‌کردم و روزی که کارت دعوت به دست‌ام رسید با او ملاقات کنم، به یاد دارم که به مادرم نوشتم که به دنبال تهیۀ یک پیراهن قشنگ هستم. هنگامی که در برابر او قرار گرفتم، خود را خوشبخت‌‌‌ترین زن دنیا می‌دیدم. ما چند دقیقه‌ای صحبت کردیم و شاه از این که من در رشتۀ معماری تحصیل می‌کنم تحت تأثیر قرار گرفت. آنچه در خاطرم مانده چشمان غمناک‌اش بود. بعداً دوستان‌ام به من گفتند هنگامی که من از سالن خارج می‌شدم، با نگاه‌اش مرا تعقیب می‌کرده است.

 هنگامی که درست یک هفته بعد، تقاضای ازدواج با او را شنیدید چه احساسی داشتید؟

 یک هفته پس از اولین دیدار، شاه مرا به خانه‌ی دختر ارشدش والاحضرت شهناز دعوت کرد. پس از یک شام رسمی که به ‌افتخارش ترتیب داده شده بود و میهمانان خداحافظی می‌کردند، او در کنار من نشست و از من پرسید: «می‌خواهید همسر من شوید؟» قلب‌ام به شدت شروع به تپیدن کرد. تنها چیزی که می‌توانستم بگویم «آری» بود. سال‌ها بعد از او پرسیدم: «برای چه مرا انتخاب کردید؟» شاه با تبسمی آشکار پاسخ داد: «زیرا شما بسیار طبیعی و بی‌تکلف هستید.»

 

نوه‌های شما نماد نسل جدید خاندان پهلوی هستند. در تربیت و آموزش آنان تا چه حد شرکت داشته و دارید؟

 با پدر و مادرشان سعی کرده‌ایم فشار شاهزاده‌خانم بودن را زیاد احساس نکنند. البته می‌دانند که در تبعید زندگی می‌کنند. خوشی خودشان را حفظ می‌کنند. به ‌محض آن که فرصتی دست دهد عکس‌های ایران را به آنان نشان می‌دهم. کتاب‌های راجع به ایران را برایشان می‌خوانم. با آنان دربارۀ پدر بزرگ‌شان صحبت می‌کنم. گاهی هنگامی که در کوچه و خیابان هستیم هم‌میهنان به ما برخورد می‌کنند. نوه‌ها می‌دانند  که باید با مردم همواره با مهر و محبت صحبت کرد.

 آیا ممکن است درباره‌ی شخصیت آنان با ما صحبت کنید؟

شاهزاده‌خانم نور (فرزند شاهزاده رضا مانند خواهران‌اش ایمان و فرح) دختر جوان باهوشی است،  در درس‌هایش بسیار جدی و با علاقه، با قلبی بسیار رئوف و با محبت. شاهزاده خانم ایمان واقعاً دوست‌داشتنی و مهربان است.

هر سه ورزشکار و ورزش‌دوست هستند و شاید از من به ارث برده‌اند. من خیلی تنیس بازی کرده و راهپیمایی کرده‌ام. بالاخره شاهزاده‌خانم کوچولو ایرنیا (فرزند شاهزاده علیرضا دومین پسر شاه و شهبانو) واقعاً دوست‌داشتنی  و بسیار باهوش است.  او در کنار مادرش در کالیفرنیا زندگی می‌کند. ولی هر سال برای جشن نوروز به واشنگتن می‌آید. او باوجود آن که هنوز بچه است خوب شنا، اسکی، تنیس، پاتیناژ و اسب‌سواری می‌کند. من بسیار به نوه‌هایم آموخته‌ام ولی از آنان نیز یاد گرفته‌ام. مثلا به من یاد داده‌اند چگونه ایمیل و با تلفن همراهم اس. ام. اس بفرستم. من عاشق لحظاتی هستم که با آنان بسر می‌برم.

 شاهزاده خانم نور چگونه خود را برای نقش آینده‌اش آماده می‌کند؟

او به عنوان شاهزاده‌‌خانم ولیعهد، مسؤولیت سنگینی به گردن دارد ولی این توفیق را دارد که هرروز پدرش را هنگامی که کار می‌کند ببیند. شاهزاده خانم نور به خوبی می‌داند که اگر روزی سلطنت مشروطه  در ایران برقرار شود او شهبانو خواهد شد.

نسبت به حذف اخیر تحریم‌ها علیه ایران چه فکر می‌کنید؟

این خبر مرا سرشار از خوشحالی کرد. من از صمیم قلب امیدوارم که چهره و شهرت کشورم به خاطر حذف تحریم‌ها بهتر شود زیرا اکثر مردمی که در آنجا زندگی می‌کنند، پر مهر و محبت هستند و من از زندگی تأثرانگیز هم‌میهنانم در جریان ۳۵سال  گذشته رنج می‌برم. می‌دانم که توده‌ی مردم با آنان که اداره‌ی امور را برعهده دارند ارتباطی ندارند.

فکر می‌کنید روزی بتوانید به میهن خود بازگردید؟

 بالاترین و والاترین امید و آرزوی من این است که روزی بتوانم دوباره پا بر خاک میهن‌ام بگذارم. ایران آشتی‌ کرده با جهان و صلح‌آمیز، آزاد و دموکراتیک، شیرین‌ترین رؤیای من است. من امید آن را دارم که رژیم کنونی روزی تغییر کرده و کشورم یک حکومت لائیک داشته باشد. این همان ایده‌آلی است که تمام مردم منطقه دارند و در ذهن خود می‌پرورانند. من هرروز برای رسیدن به این مقصود دعا می‌کنم.

آیا همیشه دل‌تان برای کشورتان تنگ می‌شود؟

 روزهایی که دلم برای ایران بیشتر تنگ می‌شود، دیدگان‌ام را می‌بندم و به آسمان بی‌نظیر، رودخانه‌ها، درختان، به طبیعت و سرشت آن کشور که از بین نمی‌رود، فکر می‌کنم.  بسیار پیش می‌آید که نوارهای موسیقی سنتی ایران و زنان هنرمندی را که از سال ۱۹۷۹ شنیدن آنها برای مردم ایران ممنوع شد، و دوستداران آنها، این آهنگ‌ها را مخفیانه گوش می‌کنند، می‌گذارم و این نواهای روح‌نواز را می‌شنوم. قبول این نکته دشوار است که زنان ایرانی پس از انقلاب ۷۹حق و اجازه ندارند در حضور مردان آواز بخوانند.

آیا برای مردم ایران پیامی دارید که به گوش آنها برسانید؟

 پیام من این است که ناامید نشوید. ممکن است شب به‌ درازا بکشد ولی بالاخره سحر خواهد آمد. من اطمینان دارم که ایران از میان خاکسترش دوباره زنده خواهد شد.

 قرار است در ماه دسامبر کلکسیون موزه‌ی هنرهای معاصر که شما هنگامی که در ایران بودید گرد آورده بودید،  برای اولین بار در برلین به ‌تماشا گذاشته شود. این کلکسیون چگونه به ‌وجود آمد؟

هنگامی که من با شاه عروسی کردم متوجه شدم که تا چه اندازه حمایت از فرهنگ، از بناهای تاریخی و هنرمندان جوان ضروری است. یک روز ایران درّودی به من پیشنهاد کرد که موزه‌ای برای  به نمایش گذاشتن کار هنرمندان ایرانی بسازم. من به این فکر افتادم که گرد آوردن یک کلکسیون از هنر معاصر برای کشورمان کاری فوق‌العاده است. شروع به جمع‌آوری کارهای مهمترین هنرمندان قرن بیستم  با کمک مهندس کوثر رئیس موزه و همچنین کامران دیبا، معمار، کردم.

 نخستین آثار هنری که در آن زمان به‌ دست آوردید، کدام‌ها بودند؟

ــ من ابتدا با آثار  امپرسیونیست‌ها آغاز کردم. برای آن که این گونه آثار مانند کارهای مونه (Monet)  و مانه (Manet) را به‌حد پرستش دوست دارم. سپس کار هنرمندانی مانند ماگریت، ارنست و وارهول را به آنها اضافه کردم. تقریباً ۳۰۰ تابلو جمع‌آوری کردم که خوشبختانه بسیاری از آنها به ‌نمایش گذاشته شد. نمی‌دانید هنگامی که شخصی با من از این مسائل صحبت می‌کند تا چه اندازه احساس خوشحالی می‌کنم. به تازگی یک خانم ایرانی به من گفت که با دیدن روتکو (Rothko) از کلکسیون آنچنان تحت تأثیر قرار گرفته که به گریه افتاده است.

 آیا این کلکسیون خوب نگهداری شده است؟

 من می‌ترسیدم که مبادا به‌ وسیله‌ی انقلابیون ویران شود. خوشبختانه رئیس موزه آقای کوثر به این فکر افتاد که تمام تابلوها را در صندوق بگذارد و به زیرزمین‌ها منتقل کند. کارمندان موزه این کار را با نهایت دقت انجام دادند و به‌ لطف آنان، کلکسیون به‌ استثنای چند تابلو از جمله تابلویی که اندی وارهول از من کشیده بود و انقلابیون با چاقو آن را پاره کرده بودند، روی هم رفته خوب حفظ شده است. با تمام این احوال، من بی‌‌نهایت خوشحالم  که این کلکسیون که با عشق و علاقه و تحمل زحمات زیاد گرد آوردم، حالا به آلمان و احتمالا در سال ۲۰۱۷ به ایتالیا بیاید.

 داستان نقاشی اندی وارهول از شما چه بود؟

 اندی با سفیر ایران در آمریکا بسیار دوست بود. به او گفته بود که مایل است از شوهرم، خواهر شوهرم شاهزاده خانم اشرف، و من تابلوهایی نقاشی  کند. وی به تهران آمد که با ما آشنا شود. من مردی را به‌ یاد می‌آورم که بسیار مهربان، تقریباً خجالتی ولی بسیار جالب توجه بود. ما وی را دوباره در نیویورک دیدیم. من شانس آن را داشتم که با هنرمندان دیگر نظیر سالوادور دالی، هنری مور، پُل جنکینز یا مارک‌ شاگال آشنا شوم.

 آیا در بازگشایی نمایشگاه در برلین شرکت می‌کنید؟

 از من دعوت نشده ولی با کمال میل برای دیدار از آن و نحوه‌ی به ‌نمایش گذاشتن تابلوها خواهم رفت. من بی‌نهایت خوشحالم  که نشان دهم ایران نه‌ تنها کشور آزادی بود، بلکه کشوری بود که هنر در در آن مقام والایی داشت.

 برای مادر، دردناک‌ترین غم‌ها، مرگ فرزند است. شما دو بار این درد بزرگ را تحمل کرده‌اید. چگونه با این غم‌ها بسر می‌برید؟

 روزی نمی‌گذرد که من به ‌یاد و فکر فرزندان‌ام نباشم. علیرضا و لیلا فدای تبعید ما از ایران شدند و از آن به ‌نهایت درجه رنج بردند. برای آنان واقعاً وحشتناک بود که از کشوری به کشور دیگر بروند در حالی که در تلویزیون مناظر وحشت‌آوری را که در کشورشان می‌گذشت می‌دیدند و آن همه نکات منفی دربارۀ پدرشان می‌شنیدند. در این سال‌هایی که می‌گذرد من خود را گناهکار نمی‌بینم. از تمام آنان که به من نامه نوشتند که پشتیبانی خود را نسبت به من ابراز کنند و از آنچه برای میهن‌ام انجام دادم سپاسگزاری کنند به ‌راستی ممنونم. البته یوگا و مدیتتیشن هم برایم کمک بزرگی بود که این دردهای جانکاه را تحمل کنم.

 پانزده سال پس از درگذشت دخترتان چه یادی از او در خاطر دارید؟

 لیلا زنی بسیار باهوش بود ولی خوددار نبود. با اشخاص نامناسبی آشنا  شد و به راه آنان رفت. من تلاش کردم به او کمک کنم ولی توفیقی نیافتم. بالاخره روزی بر آن شد که این جهان را ترک کند. من هر روز به‌ یاد و فکر لیلای کوچولوی خودم هستم بدون آن که بتوانم دلیل راهی را که به‌ سوی ابدیت طی کرد، بفهمم. من به خودم دلداری می‌دهم که من و او روابطی بسیار عالی  داشتیم. با پدرش نیز چنین بود. البته جز این هم نمی‌توانست باشد. لیلا دختری دوست‌داشتنی و  دلنشین بود.

 درباره‌ی علیرضا هم بگویید.

 پسر دوم من، مردی عالی‌صفت و کارشناس بزرگ فرهنگ و تاریخ ایران بود. او در زمینه‌ی شناسایی و آگاهی خود از خاورمیانه مرا همیشه تحت تأثیر قرار می‌داد. تنها کافی بود که از او پرسشی بکنم و بلافاصله جوابی بشنوم. وی بسیار پایبند شرافت و عاشق دیدار جهان بود.

 چگونه می‌توانید عمل آنان را توجیه کنید؟

 حتی امروز هم  فهم اقدام آنان دشوار است. البته می‌دانم تصمیم آنان قاطع و تغییرناپذیر بود. من تلاش می‌کنم از حضور و وجود  شاهزاده رضا و شاهدخت فرحناز و چهار نوه‌ام لذت ببرم. از جهتی مرگ لیلا و علیرضا مرا به هم‌میهنانم که آنان نیز مانند من فرزندان‌شان را در شرایطی دردآور از دست دادند، نزدیکتر کرد. می‌دانم که بسیاری  از آنان به من به دیده‌ی یک نمونه می‌نگرند. به همین دلیل باید سر پا باشم و قدرت خود را نشان بدهم. 

روابط شما  با پسرتان رضا وعروس‌تان چگونه است؟ آیا آنان را مرتب می‌بینید؟

روابط من با آنان عالی است.  ما یکدیگر را در واشنگتن و به همان میزان در پاریس که من قسمت عمدۀ وقت‌ام را در آنجا می‌گذرانم، می‌بینم. وقتی از یکدیگر دور هستیم به ‌هم تلفن می‌کنیم و درباره‌ی هر موضوعی  مانند خانواده و یا سیاست صحبت می‌کنیم. ما سعی می‌کنیم هر چه بیشتر به مراکش، کشوری که مورد علاقه‌ی  ماست، برویم. من در کنار رضا احساس می‌کنم که پشتیبان دارم.

آیا شاهزاده رضا نکاتی از شخصیت پدرش به‌ ارث برده است؟

 والاحضرت رضا شخصیتی بسیار قوی دارد. به من یاری می‌دهد که در زمان حال زندگی کنم و آینده را در نظر بگیرم. او می‌تواند خود را از یادبودها و خاطرات گذشته رها کند برای آنکه بتواند به پیش برود. وی عاشق ورزش است و یک عکاس زبردست شده است. در بسیاری از نکات، من صفات پدرش را مانند توانایی تجزیه و تحلیل و توجه به جنبه‌های خوب همه چیز در او می‌بینم. او آماده برای هر کاری هست و با همه دمساز است.

 شما وقت خودتان را بین پاریس و واشنگتن می‌گذرانید. برای چه در آمریکا خانه خریدید؟

 من پس از دریافت نامه‌ای از رئیس جمهوری ریگان که در آن دعوت کرده بود که در آمریکا زندگی کنم، تصمیم به خرید خانه‌ای گرفتم. در آن زمان فرزندان‌ام تحصیل می‌کردند و من به دنبال پیدا کردن محلی بودم که احساس امنیت کامل بکنم. لحظه‌ای درنگ نکردم و اولین خانه‌ی من در ویلیامز تاون منطقه‌ای زیبا درحومه‌ی ماساچوست بود. سپس به کنتیکت منطقه گرینویچ تغییر مکان دادم برای آن که به نیویورک نزدیک شوم. پس از مرگ دخترم لیلا من دیگر تحمل زندگی در هیچ نقطه‌ای را نداشتم. آن زمان بود که پسرم مرا تشویق و متقاعد کرد که به واشنگتن بروم و نزدیک او باشم.

 چه خاطره‌ای می‌خواهید برای نسل‌های آینده‌ی ایران بگذارید؟

 خاطره‌ی زنی که ملت‌اش را بیش از همه چیز و هر چیز دوست داشت و به ‌لطف پروردگار افتخار عظیم شهبانویی کشوری را پیدا کرد که ریشه‌های‌اش به بزرگترین تاریخ تمدن بشر می‌رسد.

ترجمه: کیهان لندن

مصاحبه‌های مطبوعاتی

اسناد و مکاتبات دفتر شهبانو فرح پهلوی در ایران سوزانده شد

کیهان لندن- گفتگوی اختصاصی آقای بیژن فرهودی با شهبانو فرح پهلوی درباره سوزندان اسناد و مکاتبات دوران پهلوی 

در حالی که کشورهای دنیا با دستیابی و اختراع ابزارهای مدرن سعی در حفاظت و حراست شناسنامه تاریخی خود دارند، و حتی برخی از کشورها دست به ساختن تاریخ برای خود می‌زنند، موزه «رضا عباسی» یکی از بزرگ‌ترین و مهم‌ترین موزه‌های ایران به بهانه کمبود جای نگهداری بخشی از اسناد و مکاتبات اداری دوره پهلوی را سوزانده است.

تصاویر این تاریخ‌سوزی توسط یکی از کارکنان موزه رضا عباسی برای خبرنگار خبرگزاری مهر ارسال شده است. این عکس‌ها نشان می‌دهد که داخل کارتن و کنار سطل زباله مکاتبات و اسناد سوزانده شده‌ای وجود دارد که مربوط به فعالیت فرهنگی دفتر شهبانو فرح پهلوی بوده است.

بیژن فرهودی در گفتگویی با شهبانو فرح پهلوی به همین موضوع پرداخته است